موعود طی سلسله مطالب به تفکیک نام (به ترتیب حروف الفبا)، جرم و در نهایت سرنوشت شوم جمعی از مشاهیر ستم*پیشگان حاضر در کربلا می پردازد. امید است مورد عنایت ناحیه مقدس سید الشهدا علیه السلام واقع گردد.


عاشورا عجیب ترین و سیاه ترین روز تاریخ حیات بشری به پایان رسید. جمعی محدود و انگشت شمار از بهترین فرزندان آدم هر آنچه زیبایی را توانستند به تصویر کشیدند. در برابر آنان نیز جمعی از قابیلیان به هوای نام و نان و اوهام خویش هر آن قدر سیاهی و تباهی و سنگدلی را از دستهای ناپاکشان برآمد به نمایش گذاشتند. به خیال خام آنان این ماجرا پایان یافت و شیرینی*های ناشی از آن آغاز گشت. این جمعیت به قدری کثیف و پلید و خون خوار بودند و در نوشیدن جام زهر دنیا عجله داشتند که برای بردن انگشتری، انگشت را نیز به همراه آن می*بردند. برای برداشتن گوشواره به هیچ گوشی رحم نکردند. اینان حیا نکرده و از سر پیر و جوان خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله حجاب برداشتند و تمام لباسهای جگرگوشه*اش را پس از شهادت از تنش درآوردند. عجیب بود این همه قساوت و سنگدلی و حماقت؛ واقعا جادارد از آنان بپرسیم مگر لباس کهنه و پاره قیمتی داشت یا قابل استفاده بود که چنین نمودید؟ اگر در آن شرایط شیعیان قدر و وقت ناشناسی کردند و با کوتاهی*های خود زمینه ساز بروز و ظهور این فاجعه بی*مانند شدند لیک اندک زمانی بعد که آتش شرم تمام وجودشان را در برگرفت سعی در تسکین جان خویش با انتقام از عملان و مسببان این ماجرا شدند. سرافکندگان و شرمندگان چنان انتقامی از آنان گرفتند که کم از رفتار آنان نداشت اما چه سود؟ آنچه نباید اتفاق می*افتاد اتفاق افتاده بود و حرمت خندان رسول خدا به بدترین و شدیدترین حالت شکسته بود و تا قیامت قابل جبران نبود؛ آتشی برپا شده بود که هیچ گاه از شعله*اش کاسته نشد و الآن پس از گذشت قریب به چهارده قرن آتش حزن و حسرت تا سادقات عرش بالا می*رود شاید با ظهور قائم آل محمد صلی الله علیه و آله این درد اندکی تسکین یابد.

***********************************************

ابن کعب
نام او را در منابع به شکل ابحر، بحر و ابجر می*توان یافت. علت این اختلاف ظاهرا ناشی از آن است که دستانش به مرضی مبتلا شده و در عربی دستان بحر و ابحر چنین نوشته می*شود: یدا بحر و یدا ابحر و احتمال حذف یا افزودن الف در هنگام توالی دو الف پشت سر هم وجود دارد.

وی همان کسی است که لباس از تن سیدالشهدا ارواحنا فداه پس از شهادت ایشان برون آورد.لازم به ذکر است آن حضرت لباسی را به عنوان لباس رو بر تن داشتند و لباسی را نیز زیر آن پوشیده بودند. امام علیه السلام پیش از آنکه به میدان قدم نهند لباسی از جنس برد یمانی(اللهوف،ص۱۷۴) طلب کرده و پوشیدند. گفته شده این به خصوص هنگام شهادت حضرتش لباس زیبا و چشم نواز بوده است(مقتل خوارزمی،ج۲،ص۳۸؛مثیر الاحزان،ص۱۷۴).

ابن کعب لباس زیرین را که امام علیه السلام پیش از پوشیدن آن را پاره پاره کرده بودند شاید که مانع از بیرون آوردنش شود از تن ایشان درآورده و پیکر مقدس ایشان را عریان بر زمین رها می*کند.

بنا بر نقل شیخ مفید رحمه الله علیه ابن کعب در لحظات پایانی حیات امام حسین علیه السلام عبدالله بن الحسن المجتبی علیهماالسلام را نیز در حالی که تلاش می*کرد با قرار دادن دستانش در برابر شمشیر ابن کعب از جان عموی خویش محافظت کند به شهادت رساند(الارشاد،ج۲،ص۱۱۰-۱۱۱).

جنایات او محدود به آنچه گفتیم نمی*شود. در برخی گزارش*ها آمده وقتی سپاهیان ابراهیم بن مالک اشتر برای خونخواهی شهدای کربلا قیام کردند از جمعی از یزیدیان کربلا انتقام گرفتند که ابن کعب یکی از آنان بود. ابراهیم پس از دستگیری ابن کعب شرح تباه*کاری*هایش در کربلا را از خود او پرسید.آن ملعون می*گوید که حجاب از سر (حضرت) زینب(سلام الله علیها) برداشتم و گوشواره*های ایشان را چنان کشیدم که گوش*هایشان زخمی شد.این گونه بود که توانستم آن گوشواره*ها را بردارم. ابراهیم در حالی که می*گریست به او گفت: «وای بر تو ایشان به تو چه فرمودند؟» گفتند:

خداوند دستان و پاهایت را قطع کند و پیش از آتش جهنم تو را به آتش دنیا بسوزاند.

ابراهیم او را عتاب کرد که آیا از خداوند شرم نکردی؟ از جد بزرگوارشان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله نترسیدی؟ و هیچ احساس رأفت و ترحمی در دلت حس نکردی؟

سپس ابراهیم به یارانش دستور داد ابتدا دستانش را باز نموده و آنها را قطع کنند و پس از آن پاهایش را بریدند.چشمانش را درآوردند و او را با روش*های مختلف عذاب دادند (حکایه المختار فی اخذ الثار، ص۴۶).

بنا بر برخی نقل*ها او پیش از درگیری*ها فلج شده و تا مدت*ها زمین*گیر بود(اللهوف، ص۱۷۸). ظاهرا این گزارش مربوط به بحیر بن عمرو است که لباس رویی سیدالشهدا ارواحنا فداه را برداشته بود؛ زیرا همان طور که دیدیم ابن کعب با خون*خواهان سیدالشهدا علیه السلام جنگیده و دستگیر شده بود و به طور طبیعی کسی که زمین*گیر شده باشد نمی*تواند در میدان نبرد حاضر شود. علاوه بر آن سرنوشت زمین*گیری برای بحیر بن عمرو به صراحت در منابع آمده است (مناقب، ج۴، ص۵۷). البته برای جمع کردن میان گزارش*ها و با توجه به آن که مطلب فوق را ابن طاوس نقل کرده می*توان این فرض را در نظر گرفت که سپاهیان ابن زیاد او را به همره خود آورده بودند و او را در محملی حمل می*نموده*اند.قبول این فرض با توجه به دو دلیل فوق چندان بعید به نظر نمی*رسد و بالاخره در برخی گزارش*ها نیز گفته شده در نهایت مختار او را سوزاند(مناقب، ج۴، ص۱۱۱).

بنا بر نقل منابع متعدد، پس از ماجرای کربلا دستان ابن کعب در تابستان چنان خشک می*شد گویا که چوب خشکی بیش نیست. در زمستان نیز آن*قدر عفونت می*کرد که به طور مرتب از آن خون و چرک می*آمد. او تا آخر عمر به این مرض مبتلا بود( اعلام الوری،ج۱،ص۴۶۸؛ الارشاد، ج۲، ص۱۱۱؛ مقتل خوارزمی، ج۲، ص۳۸؛ مثیر الاحزان،ص۱۷۴)

۲- ابانی/دارمی
وی فرزند ابان بن دارم و یا از قبیله بنی دارم بوده و در قتل عباس بن علی علیهما السلام شرکت داشته (بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۰۶)و پس از اتمام جنگ نیز با شادی و سرور (ثواب الاعمال،ص۲۵۹و۲۶۰) سر مبارک ایشان و یا سید الشهدا علیه السلام را بر سر نیزه حمل می**کرده است(احقاق الحق، ج۱۱،ص۵۳۲).

به تصریح همه منابع آنها که پیش از ماجرای کربلا او را دیده بودند همگی اذعان نموده**اند که او صورتی زیبا و بسیار سفید و شاداب داشته است؛حتی شاهدانی که او را به همراه کاروان اسیران اهل بیت علیهم السلام در کوفه مشاهده کرده**اند مانند همین را درباره او گزارش کرده**اند. سفیدی چهره دارمی پس از مدتی به سیاهی مشمئز کننده**ای بدل می**شود.علاوه بر آن، وی تا پایان عمر هرگز خواب خوشی نداشت و هر شب خواب می**دید یک یا دو نفر می**آیند و او را تا جهنم **کشانده و به درون آتش می**افکنند. چهره او نیز پس از اولین خواب و افتادن در آتش جهنم سوخته و سیاه می**نماید(احقاق الحق، ج۱۱، ص۵۳۲). داد و فریاد دارمی در خواب همه اطرافیانش را درمانده و مستأصل کرده بود(المناقب،ج۴،ص۵۸). بی**خوابی و سیاه**رویی او در تمام منابع فوق آمده است.

نقل شده روزی در جمعی صحبت او به میان آمد و شخصی منکر این امر شد. اندکی بعد آن شخص در آتش سوخت(احقاق الحق، ج۱۱، ص۵۳۲).مانند این عذاب برای حرمله بن کاهل اسدی(تذکره الخواص سبط ابن جوزی، ص۲۸۱و ۲۸۱) و نیز گاه بی**نام نقل شده است(ینابیع الموده، ص۳۸۸).

۳- ابن ابی جویره/جویرویه/مزنی
سیدالشهدا ارواحنا فداه در روز عاشورا در اطراف سپاه خود چاله**ای حفر نموده و آتشی برپا کردند تا جنگ جناح سپاه ادامه یابد و از دیگر جهت**ها آسوده خاطر باشند.

ابن ابی جویریه مزنی که سوار بر اسب بود با دیدن این فعالیت حضرت کف زد و با حالتی تمسخر آمیز گفت:« ای حسین و ای یاران حسین، آتش بر شما بشارت باد که خود در دنیا به سوی آن شتافتید.»

سیدالشهدا ارواحنا فداه از یاران نامش را پرسیدند و پس از شنیدن نام او فرمودند:
خدایا او را در آتش دنیا بسوزان.

در پی این دعا ناگهان اسب او رم کرد و جویریه را در همان آتش انداخت. وی در آن آتش سوخت(امالی شیخ صدوق، ص۲۲۱؛ روضه الواعظین،ص۱۸۵).

۴- ابن حوشب
وی که از مشاهیر و خواص سپاه عبیدالله بن زیاد بود در نبردی که میان لشکر ابراهیم بن اشتر با سپاه ابن زیاد به خون**خواهی عاشورا در ساحل نهر خازر و حوالی موصل کشته شد و سرش را برای مختار فرستادند(امالی شیخ طوسی،ص۲۴۱؛ بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۸۲).

۵- ابن ضبعان
او نیز در نبرد فوق به دست احوص بن شداد همدانی با ضربه**ای کشته شد (بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۸۰ و ۳۸۱).

۶- ابوالاشرس
وی از جمله مشاهیر سپاه عبیدالله بن زیاد بود. ابوالاشرس همانند ابن حوشب در نبرد با سپاه ابراهیم کشته شد و سرش را برای مختار فرستادند(امالی شیخ طوسی،ص۲۴۱؛ بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۸۴).

۷و۸- ابو اسماء بسر بن ابی سمط/بشر بن سوط/حوط و عثمان بن خالد
این دو که ظاهرا دوست و همراه همیشگی هم بوده**اند با همکاری هم عبدالرحمن بن عقیل بن ابی**طالب را به شهادت رسانده و در عصر عاشورا او را عریان نمودند (بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۷۴؛ مقتل الحسین علیه السلام لوط بن یحیی،ص۳۷۳ و ۳۷۴).

روزی مختار عبدالله بن کامل را به سوی آن دو روانه کرد. عبدالله به مسجد بنی دهمان رسید. او مردمان را در مسجد گرد آورده و خطاب به آنها گفت:« گناه تمام بنی دهمان از ابتدا تا قیامت بر عهده**ام باشد اگر شما این دو را نیابید و من گردن یک یک شما را نزنم.» آنان از او مهلت خواستند و همگی به جست و جو به دنبال ایشان راه افتادند.

بنی دهمان آن دو را در حالی در جبانه یافتند که قصد داشتند با هم به جزیره(بین النهرین) بروند. ایشان آنها را دستگیر کرده و به عبدالله بن کامل تحویل دادند.عبدالله از اینکه هر دو با هم دستگیر شده**اند خدای را سپاس گفت و پس از آن هر دو را گردن زد و به نزد مختار بازگشت.

مختار که گزارش ماجرا از عبدالله شنید او را بازگرداند و به او دستور داد که هر دو را بسوزاند و هرگز آنها را دفن نکند(تجارب الامم،ج۲،ص۱۵۱؛ مقتل الحسین علیه السلام لوط بن یحیی،ص۳۷۳ و ۳۷۴؛ بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۷۴؛ حاشیه وقعه الطف، ص ۲۴۷).

۹- اخنس بن زید
سدی نقل می**کند مدتی کوتاه پس از واقعه عاشورا شبی را با مهمانی مشغول به صحبت بودم. صحبت با او را بسیار دوست می**داشتم و او را بسیار احترام و اکرام می**نمودم. آن شب صحبت به درازا کشید. لابه لای مطالب از کربلا سخن به میان آمد. از اعماق وجود آهی کشیده و اظهار تأسف شدیدی نمودم.

اخنس با تعجب از من پرسید:« تو را چه می**شود؟»
گفتم:«مصیبتی را یاد کردی که از همه مصائب بزرگتر است.»
پرسید:«آیا تو در کربلا حاضر بودی؟»
گفتم:«الحمدلله نه!»
پرسید:«چرا خدا را شکر می**کنی؟»
گفتم:«برای آنکه خون سید الشهدا علیه السلام دامنم را نگرفت؛ همانا جدشان رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:هرکس خون فرزندم حسین را بریزد در روز قیامت کفه اعمالش سبک خواهد بود.»

گفت:«آیا چنین فرمود؟»
گفتم:«آری. باز ایشان فرمودند: فرزندم حسین به ظلم و ستم کشته خواهد شد.آگاه باشید هرکه او را شهید کند در تابوتی از آتش گذاشته خواهد شد و به اندازه نیمی از عذاب تمام جهنمیان عذاب می**شود. دستان و پاهایش بسته و چنان بویی متعفنی دارد که اهل جهنم از آن بو در عذابند. این عذاب از آن او و پیروان و همراهان و هرآن کسی است که به عمل ناشایست او راضی باشد. هر گاه پوست تنشان بپزد پوستى دیگرشان دهیم، تا عذاب خدا را بچشند(سوره نساء(۴)،آیه ۵۶) لحظه**ای عذاب ایشان کاهش نمی**یابد و از حمیم جهنم به آنان خورانده می**شود. چه بیچاره**اند با عذاب جهنم.»

گفت:«برادر این حرف**ها را بشنو و باور نکن.»
گفتم:«چطور می**توانم باور نکنم در حالی که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: نه دروغ گفته**ام و نه به من دروغ گفته شده است.»

گفت:«از قول رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل نمی**کنند که قاتل فرزندم حسین عمرش کوتاه می**شود؟ من الآن عمرم از نود سال گذشته است. مگر تو مرا نمی شناسی؟»
گفتم:نه.
گفت:«من اخنس بن زیدم.»
پرسیدم:«در کربلا چه می**کردی؟»

گفت:«من یکی از آنهایم که عمر سعد آنان را مأمور کرد با نعل اسبانشان بدن(پاک و مطهر) حسین(علیه السلام) را پامال کنند و استخوان**هایش را درهم**شکنند.علاوه بر آن، علی بن الحسین (علیهما السلام ) آن زمان بیمار و بر زیراندازی بود. آن زیر انداز را چنان از زیر بدنش کشیدم که به رو بر زمین افتاد. گوش**های صفیه بنت الحسین(علیه السلام) را برای درآوردن گوش**واره**هایش زخمی کردم.»

سدی نقل می**کند چشمانم خونبار شد و قلبم آتش گرفت. دنبال راهی بودم که بتوانم او را به هلاکت برسانم. ناگهان سوی چراغ کم و خاموش شد. برخاستم که آن را روشن کنم.اخنس در حالی که همچنان به سلامتی و اوضاعش غره بود به من گفت: بنشین و انگشتش را دراز کرد تا آن را روشن کند.به ناگاه انگشتش آتش گرفت. آن را در خاک فرو کرد ولی آتشش خاموش نشد.

فریاد زد:« برادر کمکم کن.»
بر خلاف تمایل قلبی**ام روی انگشتش آب ریختم. ولی همین که آب به آتش رسید آن را شعله**ورتر ساخت. باز فریاد زد:«این چه آتشی است؟ چرا خاموش نمی**شود؟»
گفتم:«خودت را به درون نهر بینداز.»

او هم خود را به درون آب انداخت. آب به هر قسمت از بدنش که می**رسید آتش آن را دربرمی**گرفت. با چشمان خود شاهد آن بودم که تمام بدنش بسان چوبی خشک در حال سوختن است. قسم به خدا این آتش تا آنجا ادامه یافت که بدنش ذغال شد و به روی آب آمد (بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۲۱ و ۳۲۲؛ مدینه المعاجز، ج۴،ص ۹۲- ۹۵؛ فخری منتخب طریحی،ج۱، ص۱۷۵).

۱۰٫ اسحاق بن حوبه/حویه/حوی/حنوه/حیوه حضرمی
پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه، عمر سعد از سپاهیانش پرسید که چند نفر حاضرند سواره بر پیکر آن حضرت بتازند؛ ده نفر که همگی زنازاده بودند(لهوف،ص۱۸۲و۱۸۳؛مثیر الاحزان، ص۷۹) برای این رفتار وحشیانه داوطلب شدند. یکی از آنان اسحاق بن حوبه حضرمی بود(فخری منتخب طریحی،ج۲ ص۴۵۶؛حاشیه وقعه الطف،ص۲۵۸؛مقتل الحسین علیه السلام، ص۲۰۲؛ المناقب، ج۴، ص۱۱۱).وی که در برابر ابن ابن زیاد ماجرای با افتخار ماجرای این گستاخی را تعریف کرده و از او جایزه گرفته (لهوف،ص۱۸۲و۱۸۳) پیراهن ایشان را از تن مبارکشان درآورده است(لهوف،ص۱۷۸؛الثاقب فی المناقب،ص۳۳۷ ). اسحاق به محض آنکه پیراهن ایشان را بر تن کرد مبتلا به پیسی شد و تمام موهایش ریخت(لهوف،ص۱۷۸؛مثیرالاحزان، ص۷۶؛الثاقب فی المناقب،ص۳۳۷).
مختار که قسم خورده بود به سرعت انتقام خون سیدالشهدا ارواحنا فداه را بگیرد با سپاهیانش پیش از دیگران به سراغ این ده نفر رفته و آنها را دستگیر می*کنند (مدینه المعاجز،ج۴،ص۹۰). مختار دستور می*دهد آنان را که به شکستن دنده*های سیدالشهدا ارواحنا فداه با سم اسبانشان افتخار می*کردند به پشت خوابانده و با میخ*های آهنین دست و پاهایشان را به زمین بچسبانند. سپس سپاهیان را گفت که به مانند خودشان آنقدر با اسبانشان بر ایشان بتازند که اعضای بدنشان از هم گسیخته گردد. پس از آن هم مختار دستور داد جنازه*های آنان را سوزاندند(بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۷۴؛ مدینه المعاجز، ج۴، ص۹۰؛ مثیر الاحزان،ص۷۹).

۱۱٫ اسید بن مالک
او نیز یکی از آن ده جنایتکار بود که به همان سرنوشت مبتلا شد(لهوف،ص۱۸۲و ۱۸۳؛فخری منتخب طریحی،ص ۴۵۶؛ مثیر الاحزان،ص۷۹؛بحارالانوار،ج۲۵ ،ص۳۷۴؛مدینه المعاجز،ج۴،ص۹۰).

۱۲٫ اسدی(از قبیله بنی اسد)
ابى حصین نقل کرده از شیخى که از قوم او (بنى اسد)بود که او گفت: من رسول اللَّه صلی الله علیه و آله را در خواب دیدم که نشسته و طشتى از خون پیش نهاده و مردمان را بر آن حضرت عرض مى‏کنند و هر یکى را به عقوبتى معاقب می*سازند؛ چون نوبت من رسید مرا پیش‏بردند. گفتم: والله پرد و مادرم به فدایتان من در لشکر ابن زیاد بودم اما تیرى نینداختم و نیزه نرسانیدم و تکثیر لشکر نکردم. ایشان فرمود که دروغ می*گویى سیاهى لشکر بودى و قتل حسین را می*خواستى؛ پس با انگشت به سوى من اشاره کردند.صبح برخاستم نابینا بودم و دیگر خوشى ندیدم(کشف الغمه، ج‏۲، ص۵۷).

۱۳٫ اسماء بن خارجه
وی یکی از افرادی بود که در شهادت مسلم بن عقیل نقش داشت. مختار با عباراتی مسجع قسم خورده بود که خانه او را آتش بزند. جمله مختار به گوش اسما رسید و با طعنه گفت:«اینجا (خانه من) که جای سجع نبود.» اسما از خانه*اش به بیابان گریخت. مختار خانه او و عموزادگانش را ویران ساخت(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی،ج۲،ص۲۲۴؛ بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۷۷).

۱۴٫ اسود اوسی
او در حمله پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه به پیکر ایشان، نعلین حضرت را دزدید. مختار هم او را پس از دستگیری در آتش سوزاند(المناقب،ج۴،ص۱۱۱).

۱۵٫ اسود بن حنظله
در حمله فوق، شمشیر حضرت را فلافس از بنی نهشل و بنی دارم یا جمیع بن خلق اودی و بنا بر برخی نقل*ها اسود بن حنظله برداشت. مختار او را نیز سوزاند( المناقب،ج۴،ص۱۱۱؛ لهوف، ص۱۷۹ و ۱۸۰).
لازم به یاد آوری است این شمشیر غیر از ذوالفقار است. ذوالفقار در روایات از جمله ودایع امامت معرفی شده که دست به دست میان ائمه علیهم السلام منتقل می*شود و اکنون در دستان مبارک امام عصر علیه السلام قرار دارد و به امید خدا به زودی برای در هم شکستن هیمنه تمام ظالمان و ستم پیشگان به کار خواهد رفت.

۱۶٫ ام هجام
سپاهیان ابن زیاد که کاروان اسرا را در کوچه پس کوچه *های کوفه عبور می*دادند زنی به نام ام هجام از پشت بام خانه*اش شاهد منظره بود. او تا چشمش به سر مبارک سیدالشهدا ارواحنا فداه بر روی نیزه افتاد شروع کرد کرد به گستاخی و اهانت به ایشان. حضرت زینب سلام الله علیها به محض آنکه صدای او را شنیدند وی را نفرین کردند. ام هجام همان دم از پشت بام افتاد و هلاک شد(سیمای حضرت زینب سلام الله علیها،ص۹۲).

۱۷٫ ایاس بن مضارب
از جمله اقدامات ابراهیم بن اشتر در خون*خواهی سیدالشهدا ارواحنا فداه این بود که ابراهیم سه*شنبه بعد از مغرب با گروهى متوجه مختار شدند که زره پوشیده و روى زره قبا پوشیده بودند. پاسبانان بازار و قصر را احاطه کرده بودند. وقتى چشم ایاس بن مضارب به یاران ابراهیم افتاد که مسلح بودند به ابراهیم گفت: «این اجتماع براى چیست!؟ من به تو بد بینم. تو را رها نمى‏کنم تا وقتی تو را نزد امیر ببرم.» ابراهیم سخن او را نپذیرفت و دچار مشاجره شدند. ابراهیم به مردى از همدان که با ایاس و به نام ابو قطن بود گفت: «نزدیکم بیا!» چون وى دوست ابراهیم بود این طور پنداشت که ابراهیم مى‏خواهد او را براى نجات آن گروه شفیع قرار دهد. ولى بر عکس آن تصور ابراهیم آن نیزه طولانى را که در دست ابو قطن بود گرفت و پس از اینکه گلوى ایاس را هدف قرار داد او را از پاى درآورد و به سرعت به یاران خود دستور داد سر او را جدا کنند.
پس از آن یاران ایاس فرار کردند و ابراهیم به نزد مختار رفت و با اظهار تأسف او را از این جریان آگاه کرد؛ زیرا او برنامه*اش برای آغاز ماجرا در پنجشنبه بود. بر خلاف توقع او، مختار خوشحال شد و این عمل را به فال نیک و نصرت و ظفر بر دشمن گرفت. سپس دستور داد تا دسته‏هاى نى را آتش زدند و از طرفى ندا در دادند:یا لثارات الحسین! یعنى اى خون‏خواهان حسین! و بعد از آن مختار زره و سلاح خود را پوشید و قیام مختار به طور رسمی آغاز شد(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲، ص۲۰۹-۲۱۱؛ تجارب الامم،ج۲،ص۱۲۷؛بحارالانوار،ج ۴۵،ص۳۶۷).

۱۸٫ بجدل/ نجدل بن سلیم کلبی
او همان جنایتکاری است که به هوای انگشتری سیدالشهدا ارواحنا فداه انگشت ایشان را قطع کرد. مختار او را دستگیر کرد و دستان و پاهایش را برید. به یاران دستور داد او را رها کنند که تا لحظه هلاکت در خون خویش غوطه*ور باشد(لهوف،ص۱۷۸؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲،ص۲۲۰؛ بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۷۶).

۱۹٫ بحیر بن عمر/عمرو/عمیر جرمی
او در آن حمله ناجوانمردانه پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه به پیکر ایشان شلوار رویی حضرت را دزدید. به محض آنکه بحیر شلوار را به پا کرد زمین*گیر شد و تا آخر عمر از راه رفتن ناتوان. مختار او را نیز دستگیر کرده و به یارانش دستور داد وی را بسوزانند(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی،ج۲،ص۳۷؛المناقب،ج۴،ص ۵۷ و ۱۱۱).

۲۰٫ بشر/بشیر بن مالک
عصر عاشورا عمر سعد لعین سر مبارک آن حضرت را که خولی جدا کرده بود به بشر بن مالک داد تا به نزد ابن زیاد بى‏بنیاد ببرد؛ ابن مالک وقتی آن سر مبارک را در پیش عبید اللَّه لعین بر زمین نهاد رو به او کرده و ضمن اشعاری گفت :« یعنى پر کن رکاب چهار پایان مرا از نقره و طلا زیرا من کشتم پادشاه محجب را (یعنى به واسطه عظمت شأن از مردم در نقاب و حجاب بود) و آنکه نماز گذارد به دو قبله در کودکى و بهترین ایشان است گاهى که ذکر کنند نسب مردم را، کشتم بهترین مردمان را هم از جانب مادر و هم از جانب پدر».
عبید اللَّه لعین غضب کرد و گفت: چون چنین بود پس چرا او را کشتى؟ و اللَّه که تو از من‏ خیرى نخواهى دید و اکنون تو را به وى ملحق می*گردانم و او را پیش خویش کشید و گردنش را زد (کشف الغمه، ج‏۲، ص۵۱؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲،ص۳۹-۴۰).

۲۱٫ بلهجیمی/جهمی/هجیمی/هذیلی
وی پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه در کوفه بانگ می*زد:«آیا او را نمی*بینید که خداوند او را به سبب بیعت نکردن با یزید کشت؟» به ناگاه دو شیء از آسمان افتاد و به چشمانش خورد. او تا پایان عمرش کور ماند(احقاق الحق، ج۱۱،ص۵۴۷-۵۴۸ به نقل از مناقب احمد بن حنبل، تاریخ دمشق و الصواعق المحرقه؛ینابیع الموده،ص۳۸۹؛الثاقب فی المناقب،ص۳۳۶-۳۳۷؛ مدینه المعاجز، ج۴، ص۸۵؛المناقب،ج۴،ص۵۸

۲۲-تمیم بن حصین
در روز عاشورا پس از کشته شدن ابن ابی جویریه از لشکر عمر بن سعد مردى دیگر به نام تمیم بن حصین فزارى بیرون آمد و گفت: اى حسین و اى یاران حسین! آیا این آب فرات را مى‏بینید که همچون شکم ماهیان مى‏درخشد؟ به خدا سوگند قطره* ا‏ى از آن نخواهید چشید تا لب تشنه مرگ را بچشید. امام حسین پرسید: این کیست؟ گفتند: تمیم بن حصین است.

فرمود: این و پدرش اهل آتشند. پروردگارا! او را امروز از تشنگى بکش. چنان گرفتار تشنگى شد که از اسب در افتاد و زیر سم ستوران کشته شد (الثاقب فی المناقب،ص۳۴۱؛امالی شیخ صدوق، ص۲۲۱؛ الثاقب فی المناقب، ص۳۴۰-۳۴۱).

۲۳-جابر بن یزید/ زید ازدی
بنابر برخی نقل*ها وی در حمله آخرین به پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه عمامه حضرت را برداشت. او به جنون و جذام مبتلا گردید و در پایان کار به دست مختار سوخته شد؛ البته همان طور که دیدیم بنا بر نقل دیگر اخنس بن مرثد این جنایت را انجام داد و به چنان سرنوشتی مبتلا شد(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲، ص۳۷؛ مثیر الاحزان، ص ۷۶؛ لهوف،ص ۱۷۸؛ المناقب، ج۴، ص۵۷و ۱۱۱)

۲۴- جبیره کلبی
روز عاشورا پس از آنکه سیدالشهدا ارواحنا فداه از هدایت دشمنان خویش به کلی ناامید شدند به یاران فرمودند که برخیزید و اطراف سپاه و خیام گودالی خندق مانند بکنید و در آن آتشی به پا کنید تا حمله از یک ناحیه انجام شود و اهل حرم در امان بمانند. کار اصحاب که تمام شد یکی از سپاهیان ابن زیاد فریاد زد که یا حسین قبل از آتش آخرت برای آتش دنیا عجله کرده*ای؟
امام به او فرمودند:
آیا با آتش جهنم به من طعنه می*زنی در حالی که پدرم تقسیم کننده بهشت و جهنم است و پروردگارم غفور و رحیم؟
سپس ایشان از یاران خویش پرسیدند:«آیا این مرد را می*شناسید؟»
عرضه داشتند: جبیره کلبی.
حضرت دست به سوی آسمان برداشته و فرمودند:
خدایا او را پیش از آتش جهنم در آتش دنیا بسوزان.
به محض آنکه کلام ایشان تمام شد اسب جبیره رم کرد و او را با سر به درون آتش انداخت (مقتل الحسین علیه السلام و مصرع اهل بیته،ص۹۹-۱۰۰). جبیره در آن آتش سوخت و منادی از آسمان ندا داد :«ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله، اجابت سریع بر تو مبارک.»
عبدالله بن مسرور می*گوید تا این ماجرا را دیدم از میدان نبرد با ایشان بازگشتم (ینابیع الموده، ص۴۱۰).

۲۵- جریر بن مسعود حضرمیدر حمله آخرین به پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه رحیل بن خیثمه جعفی، هانی بن شبیب بن حضرمی و جریر بن مسعود حضرمی کمان و حله*های حضرت را به یغما بردند و مختار همگی آنان را پس از دستگیری در آتش سوزاند (المناقب،ج۴،ص۱۱۱).

۲۶- جعوبه/ جعونه بن حویه حضرمی
در حمله فوق لباس آن حضرت را جعوبه بن حویه دزدید. او تا لباس را به تن کرد چهره*اش دگرگون شد، موهایش ریخت و پیسی گرفت(المناقب،ج۴،ص۵۷؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲، ص ۳۷). مختار او را نیز پس از دستگیری سوزاند (المناقب، ج۴، ص۱۱۱).

۲۷-جمّال (ساربان و شتربان)
سعید بن مسیب نقل می*کند سیدالشهدا ارواحنا فداه شهید شد و مردم در سال آینده براى اعمال حج رفتند. من به حضور حضرت على بن الحسین علیهما السلام مشرف شدم و به آن بزرگوار عرضه داشتم: «اى مولاى من! موسم حج نزدیک شده. شما چه دستورى به من می*دهید؟»

امام علیه السلام فرمود: «برو و حج به جاى بیاور».

من رفتم و مشغول اعمال حج شدم. در طول مدتى که مشغول طواف کعبه بودم ناگاه با مردى مواجه شدم که دست*هایش قطع شده و صورتش نظیر شب تار بود. وى به پرده‏هاى کعبه آویزان شده بود و می*گفت:«اى خدایى که پروردگار کعبه‏اى، مرا بیامرز؛ گرچه می*دانم مرا نمى‏آمرزى حتی اگر ساکنان آسمان‏ها و زمین تو و آنچه را که آفریده‏اى براى من شفاعت نمایند؛ زیرا جرم من خیلى بزرگ است».

سعید بن مسیب می*گوید من و دیگر مردم دست از طواف برداشتیم و در اطراف آن مرد اجتماع کردیم و به او گفتیم: «واى بر تو! اگر تو ابلیس می*بودى جا نداشت که از رحمت خدا مأیوس شوى. تو کیستى و گناه تو چیست؟»

او گریان شد و گفت: «اى گروه! من خود را با این گناه و جنایتى که انجام داده‏ام بهتر مى‏شناسم.» ما گفتیم: «گناه خود را براى ما بازگو».

گفت: «در آن موقع که امام حسین علیه السلام از مدینه خارج و متوجه عراق شد من ساربان آن حضرت بودم. وقتى امام حسین علیه السلام براى وضو گرفتن می*رفت شلوار خود را نزد من می*گذاشت. من بند شلوار آن حضرت را دیدم به قدرى می*درخشید که چشم*هایم راخیره می*کرد. من این تمنا را داشتم که آن بند شلوار از من باشد. تا اینکه وارد کربلا شدیم و آن حضرت شهید شد و آن بند شلوار با آن بزرگوار بود. خود را در مکانى پنهان نمودم. وقتى شب فرا رسید و از مخفیگاه خود خارج شدم و در آن صحنه نورى را بدون ظلمت و روزى را بدون شب دیدم و جسد کشتگان روى زمین افتاده بود. من به علت آن شقاوت و خباثتى که داشتم به یاد آن بند شلوار بودم و با خویشتن گفتم: به خدا قسم من به دنبال امام حسین می*روم، شاید آن بند شلوار در شلوار او باشد و من آن را غارت کنم.

من همچنان به صورت کشتگان نگاه می*کردم تا اینکه با جسد امام حسین علیه السلام مواجه شدم و دیدم به رو بر زمین افتاده است. ولى جسد مقدسش سر ندارد. نور آن حضرت می*درخشید و بدنش غرقه به خون بود. بادها به بدن مبارکش می*وزید. با خویشتن گفتم: به خدا قسم این حسین است. وقتى به شلوار آن حضرت نگاه کردم دیدم همان طور است که قبلا بود. نزدیک آن بزرگوار رفتم و دست بردم تا آن بند شلوار را غارت نمایم. ولى دیدم آن حضرت چندین گره به آن زده است.

من همچنان تلاش می*کردم تا یک گره از آنها را باز کردم.ناگاه دیدم آن بزرگوار دست راست خود را آورد و به نحوى آن بند شلوار را گرفت که من نتوانستم دست مقدسش را رد کنم و بند شلوار را برگیرم و به آن دست یابم.

نفس ملعون من مرا وادار نمود تا چیزى به دست آورم و دست‏هاى امام حسین علیه السلام را به وسیله آن قطع نمایم. لذا شمشیر شکسته‏اى را یافتم و دست راست مقدس آن حضرت را به وسیله آن از بند جدا کردم.سپس دست آن مظلوم را از بند شلوار دور نمودم و دست خود را بردم تا گره بند شلوار را باز کنم ولى دیدم آن حضرت دست چپ خود را دراز کرد و آن را گرفت؛ چون من نتوانستم آن بند شلوار را غارت کنم لذا آن شمشیر شکسته را برداشتم و دست مبارک او را بریدم و از آن بند شلوار جدا نمودم. دست خود را دراز کردم که آن را برگیرم. ناگاه دیدم زمین دچار لرزه شد و آسمان به اهتزاز آمد. ناگاه شور و شین و گریه و صدایى به گوشم خورد که می*گفت:

وا ابناه! وا مقتولاه! وا ذبیحاه! وا حسیناه! وا غریباه! فرزندم تورا در حالی که نشناختند کشتند و مانع آب نوشیدن تو شدند.

وقتى من با این منظره مواجه شدم بى‏هوش شدم و خود را در میان کشتگان انداختم. پس از این جریان سه نفر مرد و یک زن را دیدم که خلایق در اطراف آنان ایستاده بودند و زمین از صورت*هاى مردم و بال*هاى ملائکه پر شده بود. ناگاه شنیدم یکى از ایشان می*گفت:

اى پسرم، اى حسین، جد، پدر، برادر و مادرت به فداى تو باد.

ناگاه دیدم امام حسین علیه السلام در حالى که سرمبارکشان به بدنشان پیوسته بود نشسته و فرمودند:
لبیک یا جداه یا رسول اللَّه، و یا ابتاه یا امیر المؤمنین، و یا اماه یا فاطمة الزهراء، و یا اخاه که با سم شهید شدی، بر شما از من سلام.

سپس امام حسین علیه السلام گریان شد و فرمود:

یا جداه به خدا قسم، بر تو ناگوار است که حال ما را به این نحو بنگرى و این عملى را که کفار انجام دادند مشاهده نمایى.

ناگاه دیدم آنان در اطراف امام حسین نشسته و براى مصیبت آن حضرت گریه می*کردند. حضرت زهراى اطهر سلام الله علیها می*فرمود:

یا ابتاه، یا رسول اللَّه، آیا نمى‏بینى امت تو با فرزندان من چه کرده‏اند؟ آیا به من اجازه میدهى من از خون محاسن حسینم بگیرم و پیشانى خود را به وسیله آن خضاب نمایم؟ و خدا را در حالى ملاقات نمایم که با خون فرزندم خضاب کرده باشم؟

پیغمبر اعظم اسلام صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «تو از خون حسین بگیر، ما نیز خواهیم گرفت.»
من ایشان را دیدم که از خون محاسن امام حسین علیه السلام می*گرفتند و حضرت زهراى اطهر سلام الله علیها آن خون را به پیشانى خود می*مالید. پیامبر خدا و حضرت امیر و امام حسن علیهم السلام خون رنگین حسین را به گلو و سینه و دست‏هاى خود تا آرنج خود می*مالیدند.

شنیدم رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله می*فرمود:
فداى تو گردم اى حسین؛ به خدا قسم خیلى براى من ناگوار است تو را با سر بریده، دو جبین غرقه به خون، گلوى خون آلود، به قفا افتاده، در حالی که رمل و ریگ بدن تو را پوشانده‏اند، مقتول و دو کف دست تو را مقطوع بنگرم. اى پسر عزیزم، چه کسى دست راست و چپ تو را بریده است؟

امام حسین علیه السلام فرمود:
یا جداه، یک ساربان از مدینه همراه من بود. وقتى من شلوار خود را براى وضو گرفتن در مکانى مى‏نهادم او مشاهده می*کرد و این تمنا را داشت که بند شلوار من از او باشد. چیزى مانع من نبود که آن بند شلوار را به وى عطا کنم جز اینکه می*دانستم او این جنایت را خواهد کرد.

هنگامى که من شهید شدم وى خارج شد و مرا در میان کشتگان جست و جو نمود. تا اینکه بدن بى‏سر مرا یافت. وقتى شلوار مرا مورد بررسى قرار داد آن بند شلوار را دید. من گره‏هاى زیادى به آن زده بودم. وقتى یکى از آن گره‏ها را با دست خود باز کرد من دست راست خود را دراز کردم و روى بند شلوار نهادم.

وى در میدان جنگ به جستجوى حربه پرداخت، تا اینکه شمشیر شکسته‏اى یافت و دست راست مرا قطع نمود. سپس یک گره دیگر را باز کرد و من دست چپ خود را روى آن بند شلوار نهادم که آن را باز نکند و** ** ** ننماید.

او دست چپ مرا برید. موقعى که تصمیم گرفت بند شلوار را باز کند شما را احساس نمود و خود را در میان کشتگان انداخت.

هنگامى که پیغمبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم سخن امام حسین علیه السلام را شنید پس از اینکه به شدت گریان شد در میان کشتگان به سوى من آمد و نزد من ایستاد سپس به من فرمود:
اى‏ ساربان مرا با تو چه کار!؟ تو آن دو دستى را قطع کردى که جبرئیل و همه ملائکه مدت طولانى آنها را مى‏بوسیدند و اهل آسمان*ها و زمین‏ها آنها را باعث خیر و برکت می*دانستند. آیا براى تو کافى نبود که این ملعون*ها این ذلت و خوارى را دچار حسین کردند زنان پرده‏نشین وی را خارج نمودند؟ اى ساربان خدا روى تو را در دنیا و آخرت سیاه کند! دست و پاهاى تو را قطع نماید و تو را در ردیف آن گروهى قرار دهد که خون ما را ریختند و در مقابل خدا جرأت گستاخی پیدا کردند.

هنوز نفرین آن حضرت تمام نشده بود که دست*هاى من شل شدند و این طور احساس نمودم که صورت من نظیر شب تاریک سیاه شده است و به این حالت باقى مانده‏ام. من نزد این کعبه آمده‏ام که شفیع من شود، هرچند می*دانم خدا هرگز مرا نخواهد آمرزید».

راوى می*گوید: احدى در مکه باقى نبود مگر اینکه جنایت این مرد را شنید و به وسیله لعنت کردن او به خدا تقرب جست. هر یک از آن مردم به او می*گفتند: «اى لعین! همین جنایتى که انجام دادى براى تو کافى خواهد بود» (بحارالانوار،ج۴۵-ص۳۱۶-۳۱۹؛منتخب طریحی).

گزارش دیگری در منابع وجود دارد که ممکن است ناشی از تفاوت در نقل باشد یا درباره ساربان دوم. در این نقل، مورد مطلوب ساربان برای غارت تکه لباس نفیسی که هنگام ازدواج سیدالشهدا ارواحنا فداه با شاه زنان دختر یزدگرد، ایشان از او هدیه گرفته*اند بیان شده است. آسمانیان حاضر بر پیکر مطهر سیدالشهدا ارواحنا فداه علاوه بر چهار معصوم مذکور علیهم السلام، حمزه و جعفر طیار نیز بوده*اند. این جنایتکار انگشتان حضرت را برای تصاحب آن تکه قطع کرده بود. تفاوت این دو گزارش در جزئیات است و در اصل عقاب و نتیجه تقریبا یکی هستند (ر.ک:مدینه المعاجز،ج۴، ص۶۷-۷۰).

۲۸- حارث
حمران بن اعین از ابى محمد شیخ اهل کوفه روایت کرد که پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسیر شدند و آنها را نزد عبید اللَّه آوردند. او زندانبان را طلبید و گفت: «این دو کودک را ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنگ بگیر.» این دو کودک روزه می*گرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها مى‏آوردند تا یک سالى گذشت و یکى از آنها به دیگرى گفت: «اى برادر مدتى است ما در زندانیم عمر ما تباه مى‏شود و از تن ما می*کاهد. این شیخ زندانبان که آمد مقام و نسب خود را به او بگوییم شاید به ما ارفاقى کند. شب که شیخ همان نان و آب را آورد برادر کوچکتر گفت: «اى شیخ تو محمد صلی الله علیه و آله را می*شناسى؟»

گفت: «چگونه نشناسم؟ او پیغمبر منست».

گفت: «جعفر بن ابى طالب را می*شناسى؟»

گفت: «چگونه نشناسم با آنکه خدا دو بال به او داد که با فرشتگان هر جا خواهد می*رود».

گفت: «على بن ابى طالب را می*شناسى؟»

گفت: «چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پیغمبر منست».

گفت: «ما از خاندان پیغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابى طالب و در دست تو اسیریم. تو خوراک و آب خوب به ما نمی*دهى و به ما در زندان سخت‏گیرى می*کنى».

آن شیخ به پایشان افتاد و در حالی که پای آنها را می*بوسید می*گفت:«جانم قربان شما اى عترت پیغمبر خدا مصطفى، این در زندان بر روى شما باز است هر جا که می*خواهید بروید.شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت: «شبها راه بروید و روزها پنهان شوید تا خدا به شما گشایش دهد.»

آن دو شب را رفتند تا به در خانه پیرزنى رسیدند. به او گفتند: «ما دو کودک غریب و ناآشناییم و شب است امشب ما را مهمان کن. صبح می*رویم.»

پیرزن گفت:«عزیزانم شما کیانید که از هر عطرى خوشبوترید؟» گفتند:«ما اولاد پیغمبریم و از زندان ابن زیاد و از کشته شدن گریختیم.»

پیرزن گفت: «عزیزانم، من داماد نابکارى دارم که به همراهى عبید اللَّه بن زیاد در واقعه کربلا حاضر شده و می*ترسم شما را در اینجا ببیند و شما را بکشد.»

دو نوجوان گفتند: «ما همین یک شب را در اینجا می*گذرانیم و صبح دنبال کار خود می*رویم.»

گفت: «من براى شما شام مى‏آورم.»

پیرزن برای آنان شام آورد. آن دو شام را خوردند و آب نوشیدند و خوابیدند. برادر کوچک به برادر بزرگ گفت:«برادر جان امیدوارم امشب آسوده باشیم. بیا در آغوش هم بخوابیم و همدیگر را ببوسیم مبادا مرگ ما را از هم جدا کند.»

سپس در آغوش هم خوابیدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق پیرزن آمد و آهسته در زد. پیرزن گفت: کیستى؟ گفت: منم. گفت: «چرا بى‏وقت آمدى؟» گفت:«واى بر تو پیش از آنکه عقلم بپرد و زهره‏ام از تلاش و گرفتارى بترکد در را باز کن.» گفت: «واى بر تو، چرا پریشانى؟» گفت: «دو کودک از لشکرگاه عبید اللَّه گریخته*اند و امیر جار زده هر که سر یکى از آنها را بیاورد هزار درهم جایزه دارد و هر که سر هر دو را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد و من رنج*ها برده*ام ولی چیزى به دست نیاورده*ام.»

پیرزن گفت:«از آن بترس که در قیامت محمد صلی الله علیه و آله دشمنت باشد.»

داماد گفت: «واى بر تو، دنیا را باید به دست آورد.»

پیرزن گفت:«دنیا بى‏آخرت به چه کارت آید؟»

داماد گفت:«تو از آنها طرفدارى می*کنى؟ گویا در این موضوع اطلاعى دارى باید تو را نزد امیر برم».

گفت:«امیر از من پیرزن که در گوشه بیابانم چه می*خواهد؟»

گفت:«باید من جست و جو کنم. در را باز کن تا به داخل بیایم و استراحت کنم و فکر کنم که صبح از چه راهى دنبال آنها بروم.»

پیرزن در را گشود و به او شام داد. داماد شام خورد و نیمه شب آواز خرخر دو کودک را شنید و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فریاد کرد و دست به اطراف خانه کشید تا به نزدیک برادر کوچکتر رسید. پرسید: کیستی؟ گفت: «من صاحب خانه‏ام. شما کیانید؟»

برادر کوچک برادر بزرگتر را تکان داده و گفت :«برخیز که از آنچه می*ترسیدیم بدان گرفتار شدیم.» داماد گفت:«شما کیستید؟» گفتند: «اگر راست بگوییم در امان خواهیم بود؟»

گفت: آرى.

گفتند: «اى شیخ، امان خدا و رسول صلی الله علیه و آله و در عهده آنان؟»

گفت: آرى.

گفتند: «محمد بن عبد اللَّه گواه است.»

گفت: آرى.

گفتند: «خدا بر آنچه گفتی وکیل و گواه است!»

گفت: آرى.

گفتند: «اى شیخ ما از خاندان پیغمبرت محمدیم و از زندان عبید اللَّه بن زیاد از ترس جان گریختیم.»

گفت: «از مرگ گریختید و به مرگ گرفتار شدید. حمد خدا را که شما را به دست من انداخت.» برخاست و آنها را بست. آن دو شب را در بند به سر بردند و سپیده دم، غلام سیاهى فلیح نام را خواست و گفت:«این دو کودک را ببر کنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برایم بیاور تا نزد ابن زیاد برم و دو هزار درهم جایزه را بگیرم.»

غلام شمشیر را برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند یکى از آنها گفت: «اى سیاه تو به بلال،مؤذن پیغمبر، می*مانى؟»

گفت: «آقایم به من دستور داده گردن شما را بزنم شما کیستید؟»

گفتند: «ما از خاندان پیغمبرت محمد صلی الله علیه و آله هستیم. از ترس جان از زندان ابن زیاد گریختیم و پیرزن شما ما را مهمان کرد. حال آقایت می*خواهد ما را بکشد. آن سیاه پاى آنها را بوسید و گفت: «روح و جانم به قربان شما، اى عترت مصطفى، به خدا نباید محمد صلی الله علیه و آله را دشمن خویش در قیامت سازم.»

شمشیر را دور انداخت و خود را به فرات افکند و گریخت. داماد فریاد زد: «نافرمانى مرا کردى؟»

گفت: «من بفرمان تو هستم تا وقتی به فرمان خدا باشى و آنگاه که نافرمانى خدا کنى من در دنیا و آخرت از تو بیزارم.»

داماد پسرش را خواست و گفت:«من حلال و حرام را براى تو جمع می*کنم. باید دنیا را به دست آورد. این دو کودک را ببر کنار فرات گردن بزن و سر آنها را بیاور تا نزد عبید اللَّه برم و دو هزار درهم جایزه بگیرم. پسر داماد شمشیر را گرفت و کودکان را جلو انداخت. کمى پیش رفت یکى از آن دو گفت: «اى جوان من از دوزخ بر تو می*ترسم.»

گفت: «عزیزانم شما کیستید؟»

گفتند: «از عترت پیغمبرت صلی الله علیه و آله. پدرت می*خواهد ما را بکشد.»

پسر داماد هم به پاى آنها افتاد و پاهایشان را بوسید و همان را گفت که غلام سیاه گفته بود. سپس شمشیر را دور انداخت و خود را به فرات افکند. پدرش فریاد زد:«مرا نافرمانى کردى؟»

گفت: «فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.»

داماد گفت: «جز خودم کسى آنها را نمی*کشد.» شمشیر را برداشت. جلو رفت و در کنار فرات تیغ کشید؛ وقتی چشم کودکان به تیغ برهنه افتاد گریستند و گفتند: «اى شیخ ما را به بازار ببر و بفروش و مخواه که روز قیامت محمد صلی الله علیه و آله دشمنت باشد.»

گفت: «سر شما را براى ابن زیاد می*برم و جایزه*اش را می*گیرم.»

گفتند: «خویشى ما را با رسول خدا صلی الله علیه و آله در نظر نمی*گیری؟»

گفت: «شما با رسول خدا پیوندى ندارید.»

گفتند: «اى شیخ ما را نزد عبید اللَّه ببر تا خودش در باره ما حکم کند.»

گفت: «من باید با خون شما به او تقرب بجویم.»

گفتند: «اى شیخ به کودکى ما ترحم نمی*کنى؟»

گفت: «خدا در دلم رحم نیافریده است!»

گفتند: «پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانیم.»

گفت: «اگر براى شما سودى دارد هر چه دلتان می*خواهد نماز بخوانید.»

آنها چهار رکعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فریاد زدند:
یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او به حق حکم کن.

داماد برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد. برادر کوچک در خون برادر غلطید و گفت:«می*خواهم آغشته به خون برادر، رسول خدا صلی الله علیه و آله را ملاقات کنم.»

گفت: «عیبی ندارد. تو را هم به او مى‏رسانم.»

سپس او را هم کشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زیاد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خیزرانى به دست داشت. حارث سرها را جلوی او گذاشت. ابن زیاد وقتی چشمش به آنها افتاد سه بار برخاست و نشست. پس از آن گفت: «واى بر تو کجا آنها را جستى؟»

گفت: «پیرزنى از خاندان ما، آنها را مهمان کرده بود.»

ابن زیاد گفت:«حق مهمانى آنها را منظور نکردى؟»

گفت: نه.

گفت: «با تو چه گفتند؟»

گفت: «تقاضا کردند ما را به بازار ببر و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد صلی الله علیه و آله را در قیامت دشمن خود مکن.»

ابن زیاد پرسید: «تو در جواب چه گفتى؟»

پاسخ داد: «گفتم شما را می*کشم و سرتان را نزد عبید اللَّه می*برم و دو هزار درهم جایزه را می*گیرم.»

گفت: «دیگر با تو چه گفتند؟»

گفتند: «ما را زنده نزد عبید اللَّه ببر تا خودش در باره ما حکم کند.»

پرسید: «تو چه گفتى؟»

پاسخ داد: «به آنها گفتم نه؛ من با کشتن شما به او تقرب می*جویم.»

ابن زیاد گفت: «چرا آنها را زنده نیاوردى تا چهار هزار درهم به تو جایزه دهم؟»

گفت: «دلم تنها به این راه داد که به خون آنها به تو تقرب جویم.»

ابن زیاد گفت: «دیگر با تو چه گفتند؟»

پاسخ داد: «گفتند: ای شیخ، خویشى ما را با رسول خدا صلی الله علیه و آله در نظر بگیر.»

پرسید: «تو چه گفتى؟»

پاسخ داد: «گفتم: شما را با رسول خدا خویشى نیست.»

فریاد زد: «واى بر تو، دیگر چه گفتند؟»

پاسخ داد: «گفتند: به کودکى ما ترحم کن.»

پرسید: «تو به آنها ترحم نکردى؟»

گفت: «نه. به آنها گفتم: خدا در دل من ترحم نیافریده است.»

گفت: «واى بر تو، دیگر چه گفتند؟»

گفتند: «بگذار چند رکعت نماز بخوانیم. گفتم:اگر براى شما سودى دارد هر چه دلتان می*خواهد نماز بخوانید.»

گفت: «بعد از نماز خود چه گفتند؟»

گفت: «آن دو یتیم عقیل، دو گوشه چشم به آسمان کردند و گفتند:یا حى یا حکیم یا احکم الحاکمین میان ما و او به حق حکم کن.»

گفت: «خدا میان تو و آنها به حق حکم کرد. کیست که کار این نابکار را بسازد؟»

مردى شامى و نادر نام از جا برخاست و گفت: «من.»

ابن زیاد گفت: «او را به همان جا ببر که این دو کودک را کشته و گردنش را بزن. خونش را روى خون آنها بریز و زود
سرش را بیاور.»

آن مرد چنان کرد و سرش را آورد و بر نیزه افراشتند. کودکان با تیر و سنگ او را می*زدند و می*گفتند: «این است کشنده ذریه رسول خدا صلی الله علیه و آله» (امالی شیخ صدوق،ص۱۴۳-۱۴۸).

به دستور ابن زیاد بدن حارث را تکه تکه کرده و سپس سنگی به شکمش بستندو آن را به داخل آب انداختند. بدن حارث را هرچه به فرات می*انداختند آب آن را برمی*گرداند و قبول نمی*کرد؛ از این رو ابن زیاد دستور داد او را بسوزانند (بحارالانوار،ج۴۵،ص۱۰۶-۱۰۷؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲،ص۵۱).

بنا بر برخی نقل*ها سر طفلان را نیز به آب انداختند. به اذن خداوند پیکرهای مطهر ایشان به روی آب آمد و به سرهایشان متصل شد (فخری منتخب طریحی،ج۲،ص۳۷۶؛ ناسخ التواریخ، ج۲، ص۱۱۷-۱۱۸).

۲۹- حاجب (دربان) ابن زیادبنا بر برخی از روایات ام کثوم سلام الله علیها به حاجب و دربان ابن زیاد فرمود:
این ده هزار درهم را بگیر و سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را پیشاپیش ما قرار بده. ما را هم در پشت مردم بر شتران سوار کن؛ شاید تماشای سر مقدس توجه مردم را از ما بگرداند.
حاجب درهم*ها را گرفت و چنین کرد. فردا که سراغ پول*ها رفت در نهایت ناباوری دید که همگی به سنگ سیاه بدل گشته*اند و در یک روی آنان این آیه نوشته شده است:
وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُون‏ (سوره ابراهیم(۱۴)، آیه ۴۲).
و مپندار که خدا از کردار ستمکاران غافل است.‏
و بر روی دیگرش این آیه:
وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ (سوره شعراء(۲۶)، آیه ۲۲۷).
و ستمکاران به زودى خواهند دانست که به چه مکانى باز مى‏گردند.

۳۰-حداد (آهنگر)
از آهنگری کوفى حکایت شده که گفت: موقعى که لشکر ابن زیاد از کوفه براى جنگ با امام حسین علیه السلام خارج شد، من آهن*هایى را که داشتم جمع کردم و ابزار کارم را برداشتم و با آنان حرکت نمودم. هنگامى که آنان به مقصد رسیدند و طناب خیمه‏ها را بستند من نیز براى خود خیمه‏اى برپا کردم و میخ‏هاى آهنى براى نصب خیمه‏ها، راه و جایگاه براى اسب‏ها و نوک نیزه‏ها ساختم. هرگاه نوک نیزه یا شمشیر یا خنجری کج می*شد من آنها را اصلاح می*کردم.

رزق و روزى من بدین لحاظ فراوان شد و نام من در میان آنان شیوع پیدا کرد، تا اینکه امام حسین علیه السلام با لشکر خود آمد. ما به سوى کربلا حرکت نمودیم‏ و در کنار علقمه خیمه زدیم. قتال در بین آنان شروع شد. آب را بروى امام حسین علیه السلام بستند و آن حضرت را با یاران و فرزندانش شهید نمودند. مدت توقف و حرکت ما نوزده روز بود. من در حالى که ثروتمند شده بودم در حالی که اسیران با ما بودند به سوى منزل خود مراجعت کردم. وقتى اسیران به ابن زیاد عرضه شدند او دستور داد تا آنان را براى یزید به جانب شام بفرستند.

چند صباحى بیش نگذشت که من در منزل خود بودم. یک شب در میان رختخواب خود خوابیده بودم. ناگاه در عالم خواب دیدم که گویا قیامت بر پا شده و مردم نظیر ملخ*هایی که راهنماى خود را از دست داده روى زمین موج می*زدند و زبان عموم آنان از شدت تشنگى روى سینه‏هاشان قرار گرفته است. من این طور مى‏پنداشتم که تشنگى هیچ کدام از ایشان از من شدیدتر نیست؛ زیرا گوش و چشم من از شدت تشنگى از کار افتاده بودند. اضافه بر آن تشنگى، مغز من از حرارت آفتاب می*جوشید.زمین نیز مانند قیرى جوشان شده بود که آتش زیر آن روشن کرده باشند. من این طور خیال می*کردم که مچ پاهایم کنده شده است. به خداى بزرگ قسم اگر من مخیّر می*شدم بین تشنگى و بریدن گوشت خویشتن که خون از آن جارى شود و من آن خون را به جاى آب بیاشامم آشامیدن خون خود را از آن تشنگى که داشتم بهتر می*دانستم.

در آن حینى که ما دچار عذاب دردناک و بلای عمومى بودیم ناگاه مردى را دیدم که نور صورتش صحراى محشر را فرا گرفته بود و عالم وجود براى مسرورى او مسرور بود. وى سوار اسبى بود و پیرمردى به نظر می*آمد. هزارها پیامبر، وصى، صدّیق، شهید و افراد نیکوکار در اطرافش گرد آمده بودند. او نظیر باد یا گردش فلک عبور نمود. ساعتى گذشت که دیدم سوارى که بر اسب پیشانى سفید سوار بود و صورتى نظیر ماه داشت آمد.هزارها نفر زیر فرمان او بودند که اگر او دستورى می*داد آنان اجرا می*کردند و آن چنان فدایی بودند که اگر آنان را زجر می*داد می*پذیرفتند. بدن‏ها از التفات او مى‏لرزیدند و گردن‏ها از خطر او دچار رعشه می*شدند.

من بر شخص اول تأسف خوردم که چرا راجع به خوف خود از او سؤال نکردم. ناگاه دیدم او بر سر رکاب خود برخاست و به اصحاب خود اشاره کرد.شنیدم که می*گفت: «وى را بگیرید.» یک وقت دیدم یکى از آنان با قهر بازوى مرا با آهنى که از آتش خارج شده بود گرفت و مرا نزد آن بزرگوار برد. در شرایطی بودم که خیال می*کردم شانه راستم کنده شد. من از وى تقاضاى تخفیف عذاب نمودم، ولى او مرا عذاب سنگین‏ترى می*داد.

به وى گفتم: «تو را به حق آن کسى قسم می*دهم که تو را بر من مأمور کرده است تو کیستى؟»

گفت: «من یکى از ملائکه خداى جبار هستم.»

گفتم: «این شخص کیست؟»

گفت: «على بن ابى طالب علیه السلام»

گفتم: «آن شخص اول که بود؟»

گفت: «حضرت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله.»

گفتم: «و آن افرادى که در اطرافش بودند؟»

گفت: «پیامبران، صدّیقین، شهیدان، نیکوکاران و مؤمنان.»

گفتم: «من چه عملى انجام داده‏ام که او تو را بر من مأمور کرده است؟»

گفت: «اختیار در دست اوست. وضعیت تو نظیر وضعیت این گروه است.»

وقتى به دقت نظر کردم دیدم آن گروه عبارت بودند از: عمر سعد که امیر لشکر بود و گروه دیگرى که من آنان را نمى‏شناختم. ناگاه دیدم زنجیری آهنین به گردن او بود و آتش از چشم و گوش او خارج می*شد. یقین کردم که هلاک خواهم شد. بقیه افراد آن گروه نیز دچار غل و زنجیر بودند. بعضى از ایشان گرفتار قید بودند. بازوى برخى را نظیر من به قهر و زور گرفته بودند.

در طول مدتی که ما حرکت می*کردیم دیدم حضرت محمّد صلی الله علیه و آله که آن ملک برایم توصیف کرده بود بر فراز صندلى بلند پایه‏اى که می*درخشید و به گمانم از لؤلؤ بود نشسته بود.دو پیرمرد موجه و آبرومند طرف راست آن حضرت بودند. من از آن ملک جویا شدم: «اینان کیانند؟» گفت: «ایشان حضرت نوح و ابراهیم علیهما السلام هستند.»
ناگهان شنیدم پیغمبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم فرمود: «یا على چه کردى؟» على علیه السلام فرمود:«احدى از کشندگان حسین را واگذار ننمودم مگر اینکه او را آورده‏ام.»

من حمد خداى را به جاى آوردم که از قاتلان امام حسین علیه السلام نبودم و عقلم به سوى من بازگشت نمود.باز به ناگاه شنیدم که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «کشندگان حسین را جلو بیاورید.»

وقتى آنان را نزد آن حضرت آوردند پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله از ایشان استنطاق و بازجویی می*کرد و گریان می*شد. همه افرادى که در محشر بودند با گریه آن حضرت گریان می*شدند؛زیرا حضرت رسول صلی الله علیه و آله از مردى پرسید: «تو در کربلا با فرزندم حسین چه عملى انجام دادى؟» او گفت: «یا رسول اللَّه من آب را به روى حسین بستم.» دیگرى می*گفت:«من حسین را کشتم.» سومی می*گفت: «من سینه حسین را با سم اسبم پایمال نمودم.»و چهارمی می*گفت: «من فرزند بیمار حسین را می*زدم.» ناگاه پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله فریاد زد و فرمود:
وا ولداه! وا قلة ناصراه! وا حسیناه! وا علیاه!
اى اهل بیت من! آیا جا داشت بعد از من با شما این چنین رفتار کنند!؟
اى پدرم حضرت آدم و اى برادرم نوح نگاه کنید بعد از من با ذریه*ام چگونه رفتار کرده‏اند!

آنان همه به قدرى گریه کردند که اهل محشر مضطرب شدند.
سپس به دستور پیغمبر اعظم صلی الله علیه و آله شعله آتش هر کدام را پس از دیگرى ربود. تا اینکه دیدم مردى را آوردند. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از او نیز استنطاق کرد. وى گفت:«من عملى علیه حسین علیه السلام انجام نداده‏ام.»

رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «آیا تو نجار نبودى!؟»

گفت: «اى آقاى من راست گفتى؛ ولى من فقط ستون خیمه حصین ابن نمیر را که به وسیله باد شدیدى شکسته بود تعمیر کردم.»

پیغمبر اعظم صلّى اللَّه علیه و آله پس از اینکه گریان شد فرمود: «تو علیه حسین من سیاهى لشکر بودى. او را به دوزخ ببرید.» سپس ملائکه فریاد زدند و گفتند: «فرمان*فرمایى جز براى خدا و رسول و وصى او نخواهد بود.»

آهنگر می*گوید: من به هلاکت خویش یقین پیدا کردم. پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دستور داد تا مرا به حضور آن حضرت بردند. آن بزرگوار پس از پرسش‏هایى که کرد و من جواب گفتم دستور داد تا مرا به دوزخ ببرند. هنوز مرا به سوى جهنم نکشیده بودند که از خواب بیدار شدم و این جریان را براى هر کسى که دیدم نقل کردم.

پس از آن زبان آهنگر خشک شد و نصف تنش فلج شد؛ هر کسى وى را دوست داشت از او بیزارى جست و او در حال فقر و تنگدستى مرد. خدایش نیامرزد وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ

(بحارالنوار،ج۴۵،ص۳۱۹-۳۲۱؛ فخری منتخب طریحی،ص ۱۹۰-۱۹۲؛مدینه المعاجز، ج۴،ص۹۵-۹۹).

۳۱- حرمله بن کاهل اسدی
او همان جنایتکار ملعونی است که با تیر سه شعبه*اش سر مبارک باب الحوائج شش ماهه سیدالشهدا ارواحنا فداهما را در آغوش ایشان از تنش جدا کرد(فخری منتخب طریحی،ص۴۳۱-۴۲۳ و نیز ص۴۳۹؛ لهوف،ص۱۶۸-۱۶۹ و نیز ص۱۷۳؛ ارشاد شیخ مفید،ج۲،ص۱۰۸؛ بحارالانوار، ج۴۵، ص۴۶). تفصیل این ماجرای جانسوز را در منابع فوق می*توانید مطالعه نمایید.

وی پس از اتمام جنگ نیز با شادی و سرور (ثواب الاعمال،ص۲۵۹و۲۶۰) سر مبارک ایشان و سید الشهدا علیه السلام را بر سر نیزه حمل می*کرده است (امالی شیخ طوسی،ص ۱۳۹؛احقاق الحق، ج۱۱،ص۵۳۱). سرنوشت او تا حدی همانند سرنوشت دارمی است.

به تصریح همه منابع آنها که پیش از ماجرای کربلا او را دیده بودند همگی اذعان نموده*اند که او صورتی زیبا و بسیار سفید و شاداب داشته است؛حتی شاهدانی که او را به همراه کاروان اسیران اهل بیت علیهم السلام در کوفه مشاهده کرده*اند مانند همین را درباره او گزارش کرده*اند (احقاق الحق،ج۲۷،ص۳۹۹ ). سفیدی چهره حرمله پس از مدتی به سیاهی مشمئز کننده*ای بدل می*شود.علاوه بر آن، وی تا پایان عمر هرگز خواب خوشی نداشت و هر شب خواب می*دید یک یا دو نفر می*آیند و او را تا جهنم *کشانده و به درون آتش می*افکنند. چهره او نیز پس از اولین خواب و افتادن در آتش جهنم سوخته و سیاه می*نماید (تذکره الخواص،ص۲۸۱-۲۸۲؛احقاق الحق، ج۱۱، ص۵۳۲و ج۲۷، ص۳۹۹).

امام سجاد علیه السلام پس از شنیدن خبر زنده ماندن او در کوفه وی را به آتش جهنم و آهن گداخته نفرین کردند (المناقب،ج۴،ص۱۳۳). مختار با دیدن او به یاد آنچه بر سر علی اصغر سلام الله علیه آورد و گریست (حکایه المختار،ص۵۵-۵۶). وی بدون اطلاع از این نفرین (حکایه المختار فی اخذ الثار،ص۵۸-۶۰) پس از دستگیری او پس از آنکه او را هدف تیرها قرار داد (حکایه المختار،ص۵۵-۵۶) ابتدا دستانش و سپس پاهایش را قطع نمود. پس از آهن گداخته*ای را که شدت حرارت سفید شده بود بر پشت گردنش گذاشت تا آن را جدا کرد. در تمام مدت او از شدت درد فریاد می*کشید. مختار درنهایت او را در آتش انداخته و سوزاند (امالی شیخ طوسی، ص ۲۳۸-۲۳۹؛بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۷۵). پس از آنکه مختار را از دعای امام سجاد علیه السلام آگاه ساختند او از شدت خرسندی دو رکعت نماز شکر به جای آورد (امالی شیخ طوسی، ص۲۳۹؛ بحارالانوار، ج۴۵،ص۳۷۵-۳۷۶).

۳۲- حصینوی از جمله قاتلان سیدالشهدا ارواحنا فداه بود که در نبرد میان سپاهیان ابراهیم بن اشتر و ابن زیاد دستگیر شد. مختار پس از شکر بر دستگیری او دستور داد آنقدر گوشت*های تنش را ببرند تا بمیرد (حکایه المختارفی اخذ الثار، ص۵۵).

۳۳- حصین بن تمیم
عصر عاشورا پس از مدت طولانی نبرد و ننوشیدن آب در آن هوای گرم، تشنگی بسیار به سیدالشهدا ارواحنا فداه فشار آورد. ایشان تلاش نمودند تا به فرات دست یابند که یزیدیان مانع شدند. در این میان حصین بن تمیم تیری را به گلوی ایشان زد.

به محض آنکه سیدالشهدا ارواحنا فداه تیر را از گلو بیرون آوردند، خون به بیرون فواره زد. حضرت دو دست مبارکشان را از خون گلو پر کرده و خون*ها را به سمت آسمان پاشیدند.سپس دست به دعا برداشته و فرمودند:
خدایا از تعداشان بکاه و پشت سر هم ایشان را بکش و هیچیک از ایشان را بر زمین باقی مگذار. و باز نفرین نمودند.

نقل شده حصین بی*درنگ دچار چنان عطشی شد که از شدت تشنگی چشمانش نمی*دید. تشنگی او هیچگاه پایان نیافت. هر چه آب و شیر می*نوشید باز فریاد می*زد :«به من آب بدهید. از تشنگی مردم.» او آنقدر نوشید تا شکمش همانند شکم گاو ترکید(ملحقات احقاق الحق،ج۲۷،ص۲۰۴؛ حاشیه وقعه الطف، ص۲۵۱؛ موسوعه الکلمات الامام الحسین علیه السلام،ص۵۰۲ به نقال از الکامل فی التاریخ ، با این تفاوت که تیر انداز را دارمی معرفی کرده است).

۳۴- حصین بن مالک
در آخرین اوقات عاشورا مردى که کنیه او ابو الحتوف جعفى بود تیرى به طرف سیدالشهدا ارواحنا فداه انداخت و آن تیر به پیشانى نورانى امام علیه السلام فرو رفت. وقتى امام آن را بیرون آورد خون‏ها بر پیشانى و محاسن مبارکش جارى شد. سپس آن بزرگوار فرمود:

پروردگارا! تو حال مرا مى‏بینى که از دست این مردم معصیت‏کار چه می*کشم! بار خدایا! اینان را نابود کن. اینان را هلاک نما. احدى از ایشان را بر روى زمین مگذار و هرگز آنان را مورد آمرزش قرار مده!

سپس نظیر شیرى خشمناک بر آن گروه سفاک حمله کرد. احدى از آن ستمکیشان نزد آن ثانى حیدر کرار نزدیک نمى‏شد مگر اینکه او را با شمشیر پاره می*کرد و به دوزخ می*فرستاد. تیر دشمنان از هر طرف به سر آن حضرت فرو می*ریخت و آن بزرگوار آنها را به وسیله گلو و سینه مبارک خود دور می*کرد و می*فرمود:

اى امت نابکار بعد از حضرت محمّد صلّى اللَّه علیه و آله چقدر با عترت او بد رفتارى کردید!؟

آیا نه چنین است که بعد از کشتن من هرگز از کشتن بنده‏اى از بندگان‏ خدا باکى نخواهید داشت، بلکه پس از کشتن من، آدم کشی براى شما سهل خواهد شد. به خدا قسم من امیدوارم که پروردگارم مرا به وسیله شهادت گرامى بدارد و انتقام مرا از شما از طریقى که ندانید بگیرد.

حصین ابن مالک سکونى فریاد زد و گفت: «یا بن فاطمه، خدا چگونه انتقام تو را از ما خواهد گرفت؟»
سیدالشهدا ارواحنا فداه فرمود: شر خودتان را دامنگیر شما می*کند و خون شما را مى‏ریزد. سپس عذاب دردناک را بر شما مسلط می*نماید(بحارالانوار،ج۴۵،ص۵۲ ).

هر چند در منابع صحبتی از سرنوشت این جنایتکار نیامده لیکن می*توان بر اساس آنچه تا کنون دیدیم حدس بزنیم چه شده و چه فرجامی یافته است.

۳۵- حصین بن نمیراو از بزرگان سپاه ابن زیاد بود و آخرین جنایت او این بود که در لحظات پایانی عمر سید الشهدا هرکس جنایتی روا می*داشت او تیری را به دهان مبارک سیدالشهدا ارواحنا فداه زد (المناقب، ج۴، ص۱۱۱). او سر مبارک آن حضرت را برای خود شیرینی نزد ابن زیاد به گردن اسبش آویخته بود (تذکره الخواص، ص۲۵۳).

در نبردهای خون*خواهی سیدالشهدا ارواحنا فداه، پس از لشکر شراحیل بن ذى الکلاع است که با چهار هزار نفر از طرف عبید اللَّه ابن زیاد آمده‏ بودند حصین بن نمیر با تعداد چهار هزار نفرو بعد از آن صلت بن ناجیه غلابى با چهار هزار نفر و به رقه آمدند.

لشکر سلیمان بن صردحرکت کردند تا بر لشکر شام مشرف گردیدند. مسیب به یاران خود گفت: «به لشکر شام حمله کنید.» وقتى لشکر عراق حمله کردند لشکر شام شکست خورد و گروه فراوانى از آنان کشته شدند. لشکر عراق غنیمت بزرگى از آنان به دست آورد. سپس مسیب به آنان دستور مراجعت داد و آنان نزد سلیمان برگشتند.

موقعى که این خبر به ابن زیاد رسید حصین بن نمیر را به سوى لشکر عراق اعزام نمود و به قدرى لشکر به دنبال او فرستاد که تعداد آنان به بیست هزار نفر رسید. ولى تعداد لشکر عراق در آن روز فقط سه هزار و صد نفر بود. سپس دو لشکر آماده کارزار شدند. عبد اللَّه بن ضحاک بن قیس فهرى بر میمنه و مخارق بن ربیعه غنوى بر میسره و حصین بن نمیر سکونى در قلب لشکر شام برقرار شدند. مسیب نجیه فرازى بر میمنه و عبد اللَّه بن سعد بن نفیل ازدى بر میسره و رفاعة بن شداد بجلى بر جناح و سلیمان بن صرد خزاعى بر قلب لشکر عراق مستقر گردیدند و دو لشکر متوقف شدند.

پس از این جریان اهل شام فریاد زدند: «شما باید مطیع عبد الملک مروان شوید.» اهل عراق فریاد زدند: «شما باید عبید اللَّه بن زیاد را به ما تسلیم نمایید و مردم باید از اطاعت ابن مروان و آل زبیر خارج شوند و امر خلافت به اهل بیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تسلیم گردد.» دو لشکر پیشنهاد یک دیگر را نپذیرفتند و به هم حمله کردند. سلیمان اهل عراق را براى قتال وادار می*کرد و آنان را به کرامت خدا بشارت می*داد.سپس نیام شمشیر خود را شکست و متوجه اهل شام گردید و ….

در این نبرد حصین بن نمیر به دست شریک بن خریم تغلبی کشته شد. با کشته شدن او سپاه شام دچار بحران شد. سر بریده او را ابتدا به نزد مختار و سپس امام سجاد علیه السلام ارسال کردند (امالی شیخ طوسی، ص۲۴۱-۲۴۲؛ بحارالانوار، ج۴۵،ص۳۸۱-۳۸۲؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲، ص۲۳۲ و ۲۳۴؛ تجارب الامم، ص ۱۶۳-۱۶۴).

۳۶- حفص بن عمر بن سعد
وی بنا بر برخی نقل*ها در کربلا حضور داشته است (بحارالانوار،ج۴۴،ص۳۸۸) هرچند خود منکر این حضور بوده است با این حال به اینکه پدرش عمر سعد رهبر سپاهیان ابن زیاد بوده افتخار می*کرده است (مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲،ص۲۲۱).

مختار به عمر سعد بنا به درخواست عبدالله بن جعد(فخری منتخب طریحی، ج۲،ص۳۲۴) تا وقتی که در کوفه بماند امان داده بود. بنا بر روایتی از امام محمد باقر علیه السلام متن امان نامه مختار به نحوی بوده که عمر سعد هرنوع حرکتی(حتی در حد یک دستشویی رفتن) نقض می*شده است(بحارالانوار،ج۴۵،ص۳۷۸).

شخصى نزد عمر سعد آمد و گفت: «من شنیدم مختار قسم می*خورد که مردى را خواهد کشت.گمان می*کنم که تو باشى.»

عمر بن سعد از کوفه خارج و وارد حمام شد (موضعى بود خارج از کوفه) به عمر گفته شد: «گمان می*کنى اینجا از نظر مختار مخفى خواهد بود؟» به همین سبب عمر شبانه وارد خانه خود گردید.

راوى می*گوید وقتى صبح شد من نزد مختار رفتم. هشیم بن اسود هم آمد و نشست. پس از او حفص که پسر عمر سعد بود آمد و به مختار گفت: «پدرم می*گوید:پس آن عهد و پیمانى که بین من و تو بود چه شد؟»
مختار به وى گفت:«بنشین.»

سپس مختار ابو عمره را خواست. ناگاه دیدند مردى کوتاه قامت که غرق سلاح بود آمد. مختار در گوش ابوعمره سخنى گفت و دو مرد دیگر را خواست و به آنان گفت: «با ابو عمره بروید.»

ابوعمره و بقیه رفتند. به خدا قسم من گمان نمی*کردم ابو عمره به خانه عمر بن سعد رسیده باشد که ناگاه دیدم وى با سر بریده ابن سعد مراجعت نمود. مختار به حفص که پسر عمر بود گفت: «این سر را می*شناسى؟»
حفص گفت:«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.»
مختار به ابو عمره گفت: «حفص را به پدرش ملحق کن.»

وقتى حفص کشته شد مختار گفت: «عمر در عوض امام حسین علیه السلام و حفص در عوض على بن الحسین علیهما السلام.ولى نه اینکه خون اینان با خون حسین و على بن الحسین علیهم السلام برابرى کند(امالی شیخ طوسی،ص۲۴۳؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲،ص۲۲۲؛تجارب الامم،ج۲،ص۱۵۱-۱۵۳؛ حاشیه وقعه الطف، ص۲۵۳؛ بحارالانوار، ج۴۵، ص۳۷۸).» بنا بر برخی نقل*های دیگر یکی از حاضران این جمله را گفته که با اعتراض جدی مختار مواجه می*شود که اگر سه چهارم مردم زمین در ازای یک بند انگشت امام حسین علیه السلام کشته شوند کم است(فخری منتخب طریحی، ج۲،ص۳۲۵؛ بحارالانوار، ج۴۵، صص۳۷۹).

مختار پس از ارسال سرهای آن دو به نزد محمد بن حنفیه، پیکر و خانه*های آنان را سوزاند(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج۲، ص۲۲۳)