پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی

که ردمی شدندبه سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان

کردند.سپس به اوگفتند:"باید ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگینشد،گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را

پرسیدند.زنم در خانهسالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.

نمی خواهم دیر شود!پرستاری به اوگفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت:

خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مراهم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف

صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:اما من که می دانم او چه کسی است..!


صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید من نیستم
 
یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم
 
خواب و بیداری  خدایا بازهم سر می رسد
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم
 
هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود
روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم
 
در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم
 
بعد ها اطراف جای شب نشینی های من
بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم
 
بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم