من هرگز از مرگ نمی هراسیده ام.

 

عشق به آزادی سختی جان دادن را بر من هموار می سازد.

  

عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

 

آزادی معبود من است.

 

به خاطر آزادی هر خطری بی خطر است.

 

هر دردی بی درد است.

  

هر زندانی رهایی است. 

 

هر جهادی آسودگی است.

  

هر مرگی حیات است.

  

مرا این چنین پرورده اند من اینچنینم.

 

پس چرا از فردا می ترسم؟

  

 من تنهایی را از آزادی بیشتر دوست دارم!

..............

خدا از آدمهایی که ضعف خود را می خواهند با خداپرستی جبران کنند بیزار است  .

 به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم ، من می فهمم .

 

خدايا !  چگونه زيستن را به من بياموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت .

 

نوشتن برای فراموش کردن است ، نه به یاد آوردن !!!

 

                    استاد علی شریعتی

  نوشته شده در  سه شنبه 1387/02/17ساعت 8:57 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  7 نظر

قدرت انديشه


پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود. پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:

پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي. دوستدار تو پدر  
 پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.4  صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم.

نتيجه اخلاقي: هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق  قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد.

                                         

اگر قـدر ثانيـه هاي بدون بازگشت را مي دانستند و از قلـه هاي باشکوه موفقيـت چيـزي شنيده بودند، هيـچ گاه...  براي در چالـه مانده، چـاه را توصيـف نمي کردند...

………………

 

  نوشته شده در  شنبه 1387/02/14ساعت 8:38 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  2 نظر

 

یادم باشد که...

 

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

وتنها دل ما دل نیست

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب

دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم

یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم

و برای سیاهی ها نور بپاشم

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم

و از آسمان درسِ پـاک زیستن

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار

اشتباهات گذشتگان

یادم باشد زندگی را دوست دارم

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی

قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم

یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم

یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم

یادم باشد زمان بهترین استاد است

یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم

یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود

یادم باشد قلب کسی را نشکنم

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد

یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست

یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند

یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات

 

بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم 

  نوشته شده در  دوشنبه 1387/02/09ساعت 8:43 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  4 نظر

بهشت و جهنم

 

 فردی از پروردگار در خواست کرد

تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد

خداوند  پذيرفت

او را وارد اتاقی نمود

که جمعی از مردم در اطراف ديگ بزرگ غذا نشسته بودند

همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند

هر کدام قاشقی داشت که به ديگ می رسيد

ولی  دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود

به طوری که نمی توانستند

قاشق را به دهانشان برسانند

عذاب آنها وحشتناک بود !

آنگاه خداوند گفت :

 اکنون بهشت را به تو نشان  می دهم

او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد

ديگ غذا ...

جمعی از مردم ...

همان قاشقهای دسته بلند ...

ولی در آنجا همه شاد و سير بودند

آن مرد گفت : نمی فهمم !!!

چرا مردم اينجا شادند

در حالی که در اتاق ديگر بد بختند؟

با آنکه همه  چيزشان  يکسان  است؟

خداوند تبسمی کرد و گفت :

خيلی  ساده  است

در اينجا آنها  ياد  گرفته اند  که

يکديگر  را تغذيه  کنند

هر کسی  با  قاشقش  غذا در دهان  ديگری  می گذارد

چون  ايمان  دارد  که

کسی  هست  که در دهانش  غذايی  بگذارد

  نوشته شده در  پنجشنبه 1387/02/05ساعت 2:24 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  4 نظر

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش

به پسرم درس بدهید . او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد اما به او بیامورزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین 5 دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند. به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که  می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید.

بگذارید که او شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سن و سال خوبی است.

  نوشته شده در  شنبه 1387/01/10ساعت 1:16 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  3 نظر

راز بي اخلاقي برخی مسلمانان

و "خواجه نصير الدين " دانشمند يگانه ي روزگار در بغداد مرا درسي آموخت که همه ي درس بزرگان در همه ي زندگانيم برابر آن حقير مي نمايد و آن اين است :

در بغداد هرروز بسيار خبرها مي رسيد از دزدي , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزي خواجه نصير الدين مرا گفت مي داني از بهر چيست که جماعت مسلمان از هر جماعت ديگر بيشتر گنه مي کنند با آنکه دين خود را بسيار اخلاقي و بزرگمنش مي دانند ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسيار شادمان خواهم شد اگر ندانسته اي را بدانم .

خواجه نصير الدين فرمود :

اي شيخ تو کوششها در دين مبين کرده اي و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را مي داني . و همانا محمد و جانشينانش بسيار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر مي خيزد تا هنگامي که شبانگاه با بانويش همبستر مي شود , راه بر او شناسانده شده است .

اما چه سري است که هيچ کدام از ايشان ذره اي بر اخلاق نيستند و بي اخلاق ترين مردمانند وآنکه اخلاق دارد نه از مسلماني اش که از وجدان بيدار او است.

من بسيار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دينها و آيينها ديده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمين تا "ماني ايراني" در باختر زمين که همانا پيروانشان چه نيکو مي زيند و هرگز بر دشمني و عداوت نيستند .

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نيست و تنها بنيان اخلاق را خودشناسي مي دانند و معتقدند آنکه خود بشناسد وجدان خود را بيدار کرده و نيازي به جزئيات اخلاقي همچون مسلمانان ندارد .

اما عيب اخلاق مسلماني چيست اي شيخ ؟

در اخلاق مسلماني هر گاه به تو فرماني مي دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .

در اسلام تو را مي گويند :

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکي نيست .

غيبت مکن ... اما غيبت انسان بدکار را باکي نيست

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکي نيست .

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکي نيست .

و اين " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلماني به گمان خود ديگري را نابکار و نامسلمان مي داند و اجازه هر پستي را به خود مي دهد و خدا را نيز از خود راضي و شادمان مي بيند .

و راز نابخردي و پستي مسلمانان در همين است اي شيخ کسلان ....

از اسرار اللطيفه و الکسيله

  نوشته شده در  دوشنبه 1386/12/27ساعت 6:38 قبل از ظهر  توسط اسفندیار  |  18 نظر

            خدایا

قوتم بخش که ایمان نان و نام برایم نیاورد

    و کمکم کن که نامم را و حتی نانم را در راه در راه ایمانم بخشم

         و از آنهایی باشم که پول دنیا میگیرند و برای دین کار میکنند

                   نه ازآنهایی که پول دین میگیرند و برای دنیا کار میکنند

دکتر علی شریعتی

  نوشته شده در  شنبه 1386/12/25ساعت 5:6 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  یک نظر
چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست . او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب 7 یا 8 بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت وافتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه میخواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شورانگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.دراينكه آيا واقعا" چنين نامه اي نوشته شده يا نه بحثهاي زيادي است ولي در اينكه اين نامه به زيباترين شكلي مفاهيم ساده اي كه اكثرآدمها فراموش كرداه اند رابيان ميكند شكي نيست.به اميد اينكه به اندازه چند دقيقه براي درك مفاهيمي وقت بگذاريم كه ميتونه توي چندين هزار دقيقه اي كه از عمرمون باقي مونده بينش روشنتري از خودمون وزندگيمون بهمون بده.


ژرالدین دخترم:

اینجا شب است، یک شب نوئل و من از تو بسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن “شهدخت ایرانی” است که اسیر تاتارها شده است. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما اگرقهقهه تحسین آمیز تماشاگران، عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت را بخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجا برو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام. با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.
 

دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:”من هم یکی از آنان هستم” آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کنار رود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار، بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی که دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آن باشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری.بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. من از کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.

*** انسان باش، پاکدل و يکدل؛ زيرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بي عاطفه بودن است. ***

 

  نوشته شده در  پنجشنبه 1386/12/23ساعت 11:29 قبل از ظهر  توسط اسفندیار  |  2 نظر

پرواز من به بال پر توست زینهار     مشکن مرا که می شکنی بال خویش را

"صائب تبریزی"

  نوشته شده در  چهارشنبه 1386/12/22ساعت 2:49 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  3 نظر

بهار بهار

بهار بهار

صدا همون صدا بود

صداي شاخه ها و ريشه ها بود

بهار بهار

چه اسم آشنايي ؟

صدات مياد ... اما خودت  کجايي

وابكنيم پنجره ها رو يا نه ؟

تازه کنيم خاطره ها رو يا نه ؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه تر از قصل شكفتنم کرد

بهار اومد با يه بغل جوونه

عيد آورد از تو کوچه تو خونه

حياط ما يه غربيل

باغچه ما يه گلدون

خونه ما هميشه

منتظر يه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه تر از فصل شكفتنم کرد

بهار بهار يه مهمون قديمي

يه آشناي ساده و صميمي

يه آشنا که مثل قصه ها بود

خواب و خيال همه بچه ها بود

آخ ... که چه زود قلك عيديامون

وقتي شكست باهاش شكست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه چين کرد

خنده به دلمردگي زمين کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

واشدن پنجره ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره ها رو وا کرد

من و با حسي ديگه آشنا کرد

يه حرف يه حرفحرفاي من کتاب شد

حيف که همش سوال بي جواب شد

دروغ نگمهنوز دلم جوون بود

که صب تا شب دنبال آب و نون بود

محمد علی بهمنی

 

  نوشته شده در  یکشنبه 1386/12/19ساعت 7:12 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  3 نظر

     

در کارگاه کوزه گری رفتم دوش            

  دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

 

ناگه یکی کوزه بر آورد خروش 

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش    

  نوشته شده در  جمعه 1386/12/17ساعت 2:51 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  5 نظر

 

 

A small crack appeared On a cocoon

 

 

روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد

 

------------ --------- -

 

A man sat for hours and watched

Carefully the struggle of the butterfly

To get out of that small crack of cacoon.

 

شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن

از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد

 

------------ --------- -

 

Then the butterfly stopped striving .

It seemed that she was exhausted and couidnot go on trying.

 

آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر مي رسيد

كه خسته شده،و ديگر نمي تواند به

تلاشش ادامه دهد

 

------------ --------- -

 

The man decided to help the poor creature.

He widened the crack by scissors.

The butterfly came out of cocoon easily, but her body was

Tiny and her wings were wrinkled.

 

آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند

و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد

پروانه به راحتي از پيله خارج شد

اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند

------------ --------- -

 

The man continued watching the butterfly.

He expected to see her wings become her body.

But it did not happen!

 

آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد

او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شود

و از جثه ي او محافظت كند

اما چنين نشد

 

------------ --------- -

 

As a matter of fact,the butterfly to crawl on

The ground for the rest of her life,

For she could never fly.

 

در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزد

و هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند

------------ --------- -

 

The kind man did not realize that God had arranged the limitation of cocoon.

And also the struggle for butterfly to get out of it,

so that a certain fluid could be discharged from her

body to enable her to fly afterward.

 

آن شخص مهربان نفهميد كه

محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز

آن را خدا براي پروانه قرار داده بود

تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود

و پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد

------------ --------- -

 

Sometimes struggling is the only thing we need to do .

 

گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم

------------ --------- -

 

If God had provided us with n easy life to live without any difficulties,

Then we become strong,and could not fly.

 

اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم

فلج مي شديم ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم

 

------------ --------- -

 

I asked for strength,and He provided me

with enough difficulties

To become strong.

I asked for knowledge and He provided me

 

من نيرو خواستم و خداوند مشكلاتي سر راهم قرار داد، تا قوي شوم

من دانش خواستم و خداوند مسايلي براي حل كردن به من داد

------------ --------- -

 

I asked for prosperity and promotion,

and He provided me with ability

to think and hands to work.

I asked for bravery ,nd He provided

Me with abstacles to overcome.

 

من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به من

قدرت تفكر و زور بازو داد تا كار كنم

من شهامت خواستم و خداوند موانعي سر راهم قرار داد

تا آنها را از ميان بردارم

 

------------ --------- -

 

I asked for motivation,and He showed me eople who needed help.

I asked for love and He provided me with opportunity

To give love to others.

 

من انگيزه خواستم و خداوند كساني را به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند

من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت كنم

------------ --------- -

 

I did not get what I wanted…..

But

I was provided with what I needed.

 

من به آنچه خواستم نرسيدم...

اما آنچه به آن نياز داشتم ،به من داده شد

------------ --------- -

 

Do not worry,fight

With difficulties and be sure

That you can prevail over them.

 

نترس با مشكلات مبارزه كن

و بدان كه مي تواني بر آنها غلبه كني

  نوشته شده در  دوشنبه 1386/12/13ساعت 4:10 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  9 نظر

درباره ی انسانها  از روی سوالاتی که می پرسن  قضاوت کن ..نه جواب هایی که میدن

ولتر

  نوشته شده در  یکشنبه 1386/12/12ساعت 8:31 قبل از ظهر  توسط اسفندیار  |  3 نظر

مــــرگ قـــــو

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

                                                    فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها،نشیند به موجی

                                                   رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

                                                   که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا

                                                     کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد

شب مرگ، از بیم، آنجا شتابد

                                                       که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

                                                      ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

                                                     شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی! آغوش واکن

                                                 که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

  نوشته شده در  جمعه 1386/12/10ساعت 3:13 قبل از ظهر  توسط اسفندیار  |  6 نظر

نشانی از عشق

 

بلندگوی بیمارستان بدون لحظه ای توقف اسم مرا صدا می کرد تا به بخش کودکان تازه متولد شده بروم یکی از فرشته های کوچک دچار مشکل شده و نارس به دنیا آمده بود .

دراتاق بخش ، مادر و پدر فرشته کوچک آسمانی هیجان زده نشسته بودند ، هر دو بعد از پایان نه ماه انتظار و تولد اولین بچه خود ، خوشحال به نظر می رسیدند ، دوران بارداری مادر بدون هیچ مشکل و مساله حادی سپری شده بود اما وقتی نوزاد به دنیا آمده بود بلافاصله پرسنل پزشکی متوجه شدند مشکل بزرگ وقابل توجهی وجود دارد .  به زبان ساده تر بخشی از مغز وجود نداشت و جمجمه نیز بسیار ناقص بود . معمولا چنین نوزادانی در همان چند ساعت نخست تولد میمیرند و یا عمر بسیار کوتاهی دارند و اغلب دچار سایر علایم و نارسایی های مهم دیگر نیز هستند . پدر و مادر هنوز نوزاد خود را ندیده بودند و بی صبرانه منتظر رسیدن لحظه دیدار با مسافر کوچولوی خود بودند . وقتی پزشک بخش نوزادان ، فرشته کوچک را در دستان من گذاشت ، پدر جوان با حالتی از نگرانی و هیجان شاهد موهبتی از سوی خدا شد که هنوز کامل رشد نکرده بود . نوزاد کوچک حتی نمی توانست درست گریه کند . خوشبختانه مشکل تنفسی حادی نداشت . اما رنگ آبی تیره صورتش نشان می داد که احتمالا نارسایی قلبی حادی دارد . توصیف حالت عاطفی و احساسات برخاسته از دل در چنین لحظاتی غیرممکن است . تمام ساعت های انتظار ، یک دنیا حس خوب تحمل کردن لحظات درد و اضطراب همه وهمه با حس این که مسافر کوچولوی زیبا و سالمی در راه است تسکین پیدا می کنند .همه می خندند . با هیجان کارهایی را که می خواهند برای آن عزیز کوچوکو انجام بدهند توصیف می کنند . دیدن اولین دندان اولین قدم ها اولین کلمه ای که بر زبان می آورد برای شان هیجان انگیز است . اما تمام آرزوهای آن ها بر باد رفته بود . مانند کشتی به گل نشسته ، کشتی رویاها و آرزوهای آن ها نیز به گل نشسته بود . دستم را روی شانه پدر جوان گذاشتم . او نوزاد کوچکرا از من گرفت و در آغوش مادر گذاشت . پرستار جوان دست مادر را گرفته بود و سعی می کرد وضعیت را برای او قابل تحمل کند .اگر چه مشخص بود که آن ها به هیچ یک از حرف هایی که زده می شد ، گوش نمی دادند . پرستار به آرامی نوزاد را از آغوش مادر گرفت  تا او را به بخش نوزادان ببرد . برای هر دو آن ها توضیح دادم که از دست ما چه کارهایی بر می آید .

همان طور که از اتاق بیرون می رفتم از مرد پرسیدم : دوست دارید اسم بچه را چی بگذارید ؟

جوابی نداد . فقط گفت : آیا زنده می ماند ؟ گفتم : باید بیشتر آزمایش و بررسی کنیم .  یک لحظه تجربیاتی را که راجع به چنین بچه هایی داشتم مرور کردم اگر چه ممکن بود نوزاد برای مدتی زنده بماند ، اما آیا به زور زنده نگه داشتن آن نوزاد ، عملی اخلاقی بود ؟ نتایج بررسی و اسکن های قلبی ، عکس های قفسه سینه و سونوگرافی نشان داد ، قلب نارسایی های جدی دارد که امکان ترمیم آن ها نیست . نوزاد مشکلات دیگری هم در عملکرد کلیه داشت . داشتم به مسافر کوچولوی بی گناه نگاه می کردم که پرستار ، مادر را روی صندلی چرخدار به بخش نوزادان آورد ، بعد از تمام شدن توضیحات تخصصی من درباره مشکلات متعدد بچه ، مادر به آرامی به من نگاه کرد و گفت :" اسم مسافر کوچولوی ما موهبت است . من و پدرش هم بی نهایت دوستش داریم .می توانم او را در آغوش بگیرم ؟بچه را در آغوش گرفت و به اتاق مجاور رفت . پدر جوان هم در آن جا ایستاده بود . هر دو نوزاد کوچک را در آغوش گرفتند

و با او شروع به صحبت کردند . خواستم از اتاق بیرون بروم و مزاحم خلوت مقدس آن ها نشوم اما از من خواهش کردند که من نیز در کنار آن ها حضور داشته باشم . مادر ، بچه را در آغوش داشت و مرد جوان نیز در صندلی مجاور کنار او نشسته بود . مادر جوان شروع کرد به دعا خواندن . بعد هر چه لالایی کودکانه می دانست برای پسر کوچولوی خود خواند . سپس از امید ها و آرزوهای خود و همسرش برای او گفت . و گفت که چه قدر او را دوست دادند . محو این صحنه شده بودم . احساس نا امیدی ، خشم و آزردگی جای خود را به عشق بی قید و شرط و یک دنیا حس ناب داده بود . یکی از تلخ ترین تجربیات زندگی برای این زوج جوان اتفاق افتاده بود . تجربه ای که غالبا با خود حس خشم ، دشمنی با دنیا و کاینات و تاسف به همراه دارد .خداحافظی با یک دنیا آرزو و امید و قدم برداشتن در ویرانه خواسته ها ، واقعا جانکاه است .

 

اما در هنگامه این تجربه سخت و طاقت فرسا این دو انسان رشد یافته فهمیده بودند باید این فرصت کوتاه را غنیمت بدانند و در کنار پسر کوچولوی شان لذت ببرند و هر چه در توان دارند برای او انجام دهند . به او بفهمانند علی رغم نقص جسمانی ، او یک موهبتن اللهی است و این لیاقت را دارد که در قلب پدر و مادر و سایر انسان ها جای گیرد .

آن زوج جوان فهمیده بودند آن چه در آن لحظات مهم است ، محبت کردن به فرزندشان است . آن ها بدون توجه به ناهنجاری ها و کاستی های جسمانی با بچه خودبازی کردن ، نوازشش دادند و او را بوسیدند و از اعماق وجود ، او را در آغوش خود گرفتند . نقص و زشتی های ظاهری در برابر دیدگان آن ها معنایی نداشت ، در عوض روح ارزشمندی را در کالبدی کوچک و نحیف می دیدند که برای زندگی و زنده ماندن چند ساعتی بیشتر زمان در اختیار نداشت . نوزاد کوچک در اوج عشق و محبت چند ساعت بعد ، از دنیای مادی خداحافظی کرد و رفت .اما درسی که از آن ها گرفتم فراموش نشدنی است . آن ها به من یاد دادند ارزش زندگی به مدت زمان اقامت جسم ما در روی کره خاکی نیست . بلکه آن چه مهم است میزان عشقی است که در زمان توقف خود به دنیا و انسان ها هدیه می دهیم و دریافت می کنیم . آنها با تمام وجود خود این هدف مقدس را انجام دادند ، چرا که می دانستند هر جا که در آن نشانی از عشق باشد خداوند نیز در آن مکان حضور دارد .

 

  نوشته شده در  جمعه 1386/12/03ساعت 6:55 قبل از ظهر  توسط اسفندیار  |  نظر بدهید

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش محسن بود و انگار همه ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد. با خودم گفتم: "كي اين  همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!" من براي آخر هفته ­ام برنامه ريزي كرده بودم. (مسابقه ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانهي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.  همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد. عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم. همينطور كه عينكش را به دستش ميدادم، گفتم: " اين بچه ها يه مشت آشغالن!" او به من نگاهي كرد و گفت: " هي ، متشكرم!" و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن   لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا    زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟ او گفت كه قبلا به يك مدرسه ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر محسن را مي شناختم، بيشتر از او خوشم ميآمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند. صبح دوشنبه رسيد و من دوباره محسن را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!" محسن خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و محسن بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. محسن تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد. او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم. محسن كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من محسن را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم! امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: " هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!"

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: " مرسي".

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: " فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم." من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد. محسن نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت." من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.

پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

 

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.

دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

" دوستان، فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد ميآورند چگونه پرواز كنند."

هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...

ديروز، به تاريخ پيوسته،

فردا ، رازي است ناگشوده،

اما امروز يك هديه است ...

  نوشته شده در  سه شنبه 1386/11/30ساعت 6:17 قبل از ظهر  توسط اسفندیار  |  2 نظر

برای این که بت پرست نباشی، کافی نیست که بتها را شکسته باشی، باید خوی بت پرستی را ترک گفته باشی.

"نیچه"

 

  نوشته شده در  شنبه 1386/11/27ساعت 6:16 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  8 نظر
سالروز پیروزی عشق بر زور و خشونت بر تمامی عاشقان مبارک.

جانی که خلاص از شب هجران تو کردم

در روز وصال تو به قربان تو کردم

 ****************************

برای زیستن دوقلب لازم است :

یکی برای من یکی برای تو

و اگر قلب من مال تو باشه و قلب تو مال من باشه

آن زندگی هیچ وقت تمومی نداره

****************************

  نوشته شده در  پنجشنبه 1386/11/25ساعت 12:4 بعد از ظهر  توسط اسفندیار  |  یک نظر

         

  تا که بودیم نبودیم کسی                                          کشت ما را غم بی هم نفسی

  تا که رفتیم همه یار شدند                                        ما که مردیم همه بیدار شدند    

 قدر آیینه بدانید چو هست                                          نه در آن وقت که افتاد و شکست