کفش های قرمز - داستان کوتاه
دخترک طبق معمول
هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد
به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر
تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های
قرمز رو برات می خرم" دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من
باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد
شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا نکنه
+ نوشته شده در جمعه نهم مهر ۱۳۸۹ ساعت 10:8 توسط فرید
|