4 داستان زیبا
4 داستان زیبا
داستان پادشاه و جایزه

پادشاهی جایزه بزرگی
برای هنرمندی گذاشت که بتواند به
بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر
فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل
به هنگام غروب ، رودهای آرام ،
کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین
کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر
گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ،
اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب
کرد.
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که
کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود
منعکس کرده بود.
در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید
را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در
گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار
داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش
آن بر می خواست، که نشان می داد شام
گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و
دندانه ای بود.
آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای
تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ
و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که
برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی
نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می
کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه
پرنده ای را می دید.
آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ،
جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام
کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر
آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر
و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می
شود ، چیزی است که می گذارد در میان
شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ
شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است …
پسرک بیآن که
بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش
گذاشت و بیآن که بداند چرا،
گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده
افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی
شد. پرنده میدانست که خواهد مرد
اما…
اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی
را به پسرک گفت: تا دیگر هرگز هیچ
چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته
بود تا شکار تازه خود را تماشا کند.
اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام
بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و
گفت: کاش میدانستی که زنجیر
بلندی است زندگی، که یک حلقهاش
درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک
حلقهاش انسان و یک حلقه
سنگریزه. حلقهای ماه و حلقهای
خورشید.
و هر حلقه در دل حلقهای دیگر است.
و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و
کیست که در این حلقه نباشد و
چیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید
خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای
را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری،
انسانی خواهد مرد.
زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را
گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را
پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد.
و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد .
.
روزی روزگاری در
روستایی در هند؛ مردی به روستاییها
اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰
دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر
است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع
به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران
میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید
ولی با کم شدن تعداد میمونها
روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد
برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد
پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود
را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی
باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان
دست از کار کشیدند و برای کشاورزی
سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در
نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که
به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا
کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که
برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد
داد ولی چون برای کاری باید به شهر
میرفت کارها را به شاگردش محول کرد
تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها
گفت: «این همه میمون در قفس را
ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به
شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت
مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او
بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما
وسوسه شده بودند پولهایشان را روی
هم گذاشتند و تمام میمونها را
خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر
و شاگردش را ندید و تنها روستاییها
ماندند و یک دنیا میمون…!!!
دو چیز را پایانی نیست :
یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان
البته در مورد اولی مطمئن نیستم!!!
آلبرت انیشتین
پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان
رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون
برای پدرش فرستاد:
«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب
هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم،
ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با
مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی
که تمام دبیرانم با ترن جابجا
میشوند.»
مدتی بعد نامهای به این شرح همراه با
یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش
رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم
برو و برای خودت یک ترن بگیر!»