ایا می دانید؟
کلاس منطق ....
به نام او ...
كلاس شلوغ بود و هر كس با كسي حرف مي زد .. من هم با خودم : « حال و حوصله ندارم
... دوباره كلاس منطق و دوباره مفاهيمي كه دركشون برام خيلي مشكله .... كلمه هاي
قلمبه – سلمبه .... مفاهيم درشت و ... .واي !!!»
صداها به سكوت تبديل شده بود . استاد پشت ميزش نشست و گفت: « اگر كسي حرفي براي
گفتن و مطلبي براي خواندن دارد ما سراپا گوشيم !» به رسم هميشه ي كلاس منطق قرار بود
يك نفر چيزي بخواند و سايرين فيض ببرند . من هنوز بي حال وحوصله بودم ... و بي انگيزه
و سرد ....
سكوت كلاس با يك صداي آشنا شكسته شد :
(( «جمعه ها .... صبح ... ظهر ... عصر ...»
هفته اي ديگر گذشت و امشب باز شب جمعه است. امام سخت اميدوار است تا ديگر طي اين
هفته خلق جاي خالي اش را احساس كرده باشند . به ضرورت حضورش پي برده و ظهورش
را از خداوند آنقدر خالصانه خواسته باشند كه اين جمعه ديگر فرمان قيام صادر شود ....
دو كوچه بالاتر از موقعيت امام ،بازارها شلوغ است. ترافيك پياده روها وپاساژها كم از ترافيك
همت ندارد .تالار ها آغاز زندگي مشترك زوج هاي جوان را به رقص ايستاده اند .پارك ها و
شهر بازي ها پراست از سرو صدا و قهقهه ي بچه ها و .... بچه تر ها ....
آنهايي كه ديشب محور تهران - چالوس را طي كرده اند ، امشب همبازي دريا و ساحل هستند .
فاميل شب جمعه دور هم جمع مي شوند . يكي از معاملاتش در هفته ي گذشته صحبت مي كند
ديگري پشت سر همسايه غيبت ...
جمعي هم كه خود را بيش ازهمه به امام نزديك مي دانند ،عاجزانه پاس شدن چك ها و
واحدهاي درسي شان را از خدا و امام مسئلت دارند.
دم دم هاي صبح جمعه است :
امام اصحابي را كه گردش جمع شده اند مي شمارد « ... يك... دو ...سه ...چهار ... پنج ...»
( و شايد هم كمتر !) - همين ؟؟ اصحاب سرشان را پائين مي اندازند . امام سر به آسمان بلند
كرده و زير لب چيزي زمزمه مي كند . پس رو به اصحاب می فرمايد :«برويد تا هفته ي
بعد ... خدا نگهدارتان باد .»
و باز بر مي گردد به دو كوچه بالاتر .
مي خواست علمش را در اختيار اصحاب بگذارد ... مي خواست عدالتي را به زمين ارزاني
بدارد ... مي خواست تحقق وعده هاي خدا باشد .... مي خواست ....
با اين وضع اگر قيام مي كرد اول راهش را مي گرفتند ... بعد آب را به رويش مي بستند ... و
از ساعتي ديگر جنگ آغاز مي شد اما چه جنگي ؟ با همان نسبت هفتادو دو تن به سي هزار
نفر ...
دم دم هاي صبح جمعه است :
مردم غالبا خوابند (چون امروزجمعه است و همه جمعه ها را مخصوص استراحت مي دانند .)
ساحل خزر شلوغ است از بچه ها ... بازي ها ... دختر ها ... لذت ها .ساحل خزر شلوغ است
از غفلت ها !! يكي هم دست ديگري را گرفته و كوه هاي اطراف تهران را بالا مي رود ...
... وحالا انگار ظهر شده است :
اگر امام قیام کرده بود حالا چه می شد ؟همه ی اصحاب شهید شده بودند...خودش هزاران
زخم بر پیکر داشت و ندای « هل من ناصر...»اش قطعا بی جواب مانده بود .
انگار ظهر شده است و ديگرهمه از كوه بر مي گردند . ساحل خزر كم كم خلوت مي شود .
بعضي هم چشمانشان را باز ميكنند و مي بينند كه ساعت لنگ ظهر را نشان مي دهد .
بعضي ها به فكر اين هستند كه از شنبه سري جديد سيم كارت ها واگذار مي شود . برخي به
فكر امتحاني كه شنبه قرار است استاد بگيرد ....
« و هيچ كس به فكر امتحاني كه امروز داشته نيست »
... و حالا عصر جمعه است :
حتي آنهايي كه تا همين الان در اوج خوشي بودند ، آرام آرام دلتنگي هميشگي عصر جمعه
را حس مي كنند . تقريبا همه از بچگي تا حالا بارها پرسيده اند كه چرا عصر جمعه ها
اينقدر دلگير است ؟ و از هيچ كس تا كنون جواب درست و حسابي نشنيده اند .
اولين جمعه اي كه اين دلتنگي راحس كردي ، اولين هفته ايي بود كه براي ظهور كاري از
دستت برمي آمد و .... نكردي ......
واز آن روز هميشه دلت مي گيرد .انگار هر هفته مي تواني براي ظهور كاري كني .... و
نمي كني !
هر جمعه بدون ظهور « عاشورا»ي مهدي است وتو براي اينكه علت دلتنگي ات را بيابي
عصر جمعه چشمانت را باز كن و نيك بنگر ...
و ببين كه آنگاه سر چه كسي را بر سر نيزه مي بيني ؟؟؟؟؟ ))
صدايش لرزيد... اشک در چشمانش حلقه زد ... آرام شد و نشست ...
تنها سكوت بر كلاس حاكم بود ... تنها سکوت ....
وسكوت.......
وسكوت ......!!!
با تشکر از وب کوچه باغ و دوست خوبم آدم برفی